شهید نجیب حسینی

zendeginameh-1.png

مشخصات

nam.png

نام و نام خانوادگی

نجیب حسینی

father.png

نام پدر

حیدر

birthday.png

تاریخ تولد

08/05/1373

birth_loc.png

محل تولد

افغانستان

tarikhe_shahadat.png

تاریخ شهادت

09/06/1395

mahale_shahadat.png

محل شهادت

سوریه

mazar.png

مزار

گلزار شهدا محلات _ قطعه دو

name_amaliat.png

نام عملیات

مدافع حرم

shoghl.png

شغل

فاطمیون

ozviat.png

عضویت

مدافع حرم

به نام خدا زندگینامه شهید مدافع حرم شهید: نجیب حسینی درشهرستان گیتی از توابع ولایت دایکندی به دنیا آمد متاسفانه به خاطر جنگهای داخلی شناسامه و سندی که دال بر زمان دقیق تولد این شهید بزرگوار باشد موجود نیست. تا 16 سالگی در شهرستان گیتی به همراه برادر کوچک خود مشغول کار کشاورزی بوده و بعد از آن به دلیل مهاجرت بیشتر همشهری هایشان به ایران ایشان هم مهاجرت کرده وشهرستان محلات را برای سکونت انتخاب می کنند. به محض ورود به این شهرستان در یکی از گلخانه های دهکده گل به کار مشغول می شوند. بعد از دو سال پدر و برادر کوچکتر هم از افغانستان به ایران آمده و در کنار شهید نجیب حسینی به زندگی و کار مشغول می شوند. بعد ازمدت کوتاهی به خاطر تشویق رفقا و آشناهایی که قبلا به منطقه اعزام شده بودند تصمیم به رفتن میگیرد.یک ماه در یزد دوره آموزشی میبنند و بعد از ان مستقیم به دمشق اعزام میشوند. 3 هفته بعد در عملیات فتح دمشق به علت محاصره شدید دشمن به فیض شهادت نائل می شوند. پیکر مطهرشان بعد از 5 سال و نیم از طریق آزمایش دی ان ای شناسایی میشود و در روزپنجم آذرماه هزاروچهارصد در گلزار شهدای شهرستان محلات تشییع شد.
biography.png

زندگینامه

job-interview.png

مصاحبه

بنده غلام حیدر حسینی پدر شهید نجیب حسینی هستم اول تشکر میکنم از شما درباره نجیب چی بگم نجیب پسرخوب و آرام و دلشکسته بین رفقاش و اشناها همه ازش راضی بودن کسی نبود که از دستش ناراحت باشه که مثلا شوخی بیجا یا قهر کردن باشه  بعد ازینکه اومد ایران دوسال بعدش من اومدم اما خب محل سکونتمون از هم فاصله داشت ایشون توی یک اتاق تو گلخونه با رفقاش بودن و میگفتن که اینجوری راحتترم . هر چند وقت یکبار هم دیگرو میدیدیم و از حالش با خبر میشدم که ببینم خوبه سالم . بعد از مدت کوتاهی با دوتا از پسرام اعزام شدن به سوریه  اما اول یکماه در یزد بودن برای آمادگی و بعد از اون یک ماه مستقیم پرواز داشتن به دمشق بعد از 3 هفته از اعزام’ پسرم به من زنگ زدن و گفتن که نجیب مفقود شده تو هجوم که داشتیم و بعد از یکماه اومد ایران. برای دیدنش رفتم و پرس و جو کردم که گفتن ما هجوم داشتیم تو جریان فتح حلب روستای تک درخت ساعت 11 محاصره شدیم . گروه بچه های فاطمیون 50 نفر بودند با یک فرمانده و دستور دادند که از یک طرف حداقل محاصره رو بشکنید وجان سالم به در ببرید. از یک طرف محاصره را شکستیم و رسیدیم به مقعر . به گردان که رسیدیم متوجه شدیم 6 نفر از برادرامون مفقود شدند. دیگه پرس و جو کرده بودند گردان ها و پایگاه های دیگه پرسیدیم در آخر گفتن که معلوم نیست یا شهید شدند یا اسیر شدند. نشد که سرنخی پیدا کنیم تا اینکه بعد از دوسال برادرای سپاه به ما اطلاع دادند که پسرم شهید شده در همین حال بودیم تا 5 سال تقریبا گذشته بود که پنجشنبه فرمانده سپاه به همراه دوست و آشنا اومدند و گفتند که پیکر شهید نجیب پیدا شده اینجا بود که خوشحال شدم دعام مستجاب شده و پیکر شهید نجیب پیدا شده چون واقعا سردر گم بودیم یکی میگفت اسیر شده یکی میگفت فرار کرده رفته به یک کشور دیگه نمیدونم چجوری فکر میکردن وسط جنگ میتونه فرار کنه بره یه کشور دیگه . همین همشهریهای خودمون مدام میگفتن دیگه از خدا خواستم یه سرنخی پیدا بشه که از این حرف و حدیثا نجات پیدا کنم . خداروشکر دیروز جمعه دیگه پیکر شهید نجیب رو دفن کردیم و شکر گزارم تواین راه شهید نجیب قدم گذاشته و همه شهدا. راه خوبی هستش و نصیب هرکسی نمیشه خدا کنه که قسمت همه بشه. -چجوری از شما اجازه گرفتن؟ اجازه من که بود ولی یکسری از هم سنگراش و دوست و رفیقاش و خواهر زاده هاش میخواستن برن منطقه که پدرا نه’ ولی مادراشون خب دلشون نازکتر از پدرها هستش مانع میشدن حالا از وسط راه . نجیب هم هرس کرده بود که نکنه بابای ما بفهمه و منو دور کنه و حدس میزدن که ما نذاریم در حالیکه ما اجازه میدادیم و میدونستیم که میرن .اما وقتی تو این راه قدم میذارن من چجوری حاضر بشم اجازه ندم خدای نکرده راه بدی نبوده که نذاریم . هیچ پدری هیچ مادری بچه رو از راه خوب منع نمیکنه. همین نورالله که با نجیب بودن و بعد از یک ماه از اعزامش برگشت دوباره بعد از 5 روزرفت .گفت  بابا میخوام برم منطقه . نامزد داشت گفتم که حالا اجازه من هست ولی نامزدت چی میشه؟ گفت اونو خودم راضی میکنم. گفت بابا زنگ نزنی به اونیکه مارو اعزام میکنه مانع من بشی و بگی اون پسرم شهید شده دوباره این پسرم رو هم بفرستم به کام مرگ؟ گفتم نه برو من خوشحالم خدا پشت و پناهت . بعد از شهادت نجیب نورالله 3 بار دیگه رفت منطقه. -آقا نجیب افغانستان به دنیا اومدن ؟ بله پسرای من همه افغانستان به دنیا اومدن -چه سالی به دنیا اومدن؟ من نوشته بودم اما خب چون جنگهای داخلی داشتیم و خونه ها ویران میشدند تو همون آشوب گم و گور شد حتی ایران که بودم به داداشم زنگ زدم گفتم یه دفترچه داشتم تاریخ تولد بچه ها توش بود گفت خبر ندارم . -تقریبا بالای 16 سال بود که اعزام شد. من علی اباد که 2 کیلومتر پایین تر ازمحلات بودم میومدم بالا میدیدم که نجیب با موتور میاد و من رو میبره خونه – رابطه اش با شما؟ انقدر به من احترام داشت حالا نمیگم که چون پسرم بودو شهید شده و بخوام جلوی شما خدای نکرده یک چیزه دیگه بگم بعد خدا رو چیکار کنم؟ آقا نجیب خیلی خیلی به من خدمت کرده . انقدر تو افغانستان دست و بال منو گرفته  که پسرای دیگه نکردن . برای من همه کاری کرده. -گفتین اقا نجیب دلشکسته بود بیشتر توضیح بدید؟ آره دیگه پسر ارام بود و نگاش میکردیم مظلومیت واقع بود وقتی که مینشستیم دور هم با داداشاش کلا احساس مظلومیتی داشت -هم اتاقیاش چطور بودن ؟ رفتم دیدم الحمدلله نماز خون بودن حواسم بود با کی میشینه با کی رفت و آمد داره نکنه خدای نکرده با کسی رفیق باشه که نماز خون نباشه و اینم از اون یاد بگیره  گاهی زنگ میزدم میگفتم فلان کار رو نکنی میگفت نه بابا  چرا باید انجام بدم کامل روزه هاشو میگرفت و نمازش رو میخوند حتی تو سرکار. اینجوری نبود که یاد بگیره از رفیقاش که نمازش رو نخونه . همون اول که اومدیم محلات حواسم به دوستاش بود یکی از دوستاش شهید پرویز پناهی بود که خیلی باهم صمیمی بودن و توی یه گلخونه کار میکردن  و کنترات میگرفتن و کارگر از بیرون می اوردن و تهش برا خودشونم یه چیزی میماند. همین رفیقشون شهید پناهی هم تو سوریه شهید شدند تو گروه 66 بودند یکی دیگه از رفیقاش انصاری بود که از نجیب بزرگتر بود زن و بچه داشت و باهم در منطقه بودند -دلیل رفتنش؟ از فامیلای مادرش دوستا و رفیقا شنیده بود که ما رفتیم سوریه  حتما شما هم اگه میتونید برید این راه راهه خیلی خوبیه  و دیگه تصمیم گرفت که بره . گفتم تو کوچیکی میگفت نه من بزرگم قیافه ام خیلی هیکلی نشون میده کاشکی منم ببرن . دیگه رفته بود دلیجان  پیش آقای سروری ثبت نام کرده بودن . برادرش نورالله میگفت سری دوم که بهمون حمله شد نجیب یه کارت عابر بانک داشت وقت رفتن به عملیات دادش دست من گفتم آقا نجیب اینو برای چی میدی به من بذار دست خودت باشه؟ گفت نه بمونه پیش تو شاید من شهید بشم گفتم این حرفو نزن گفت نه از کجا معلوم جای دیگه بودیم تو همون منطقه 4 نفر بودند نورالله خواسته بوده جلوتر بره که نجیب پیش دستی میکنه و میگه نه ایندفعه من میرم پرسیده بود چرا؟ گفته بود نه نوبت منه -از شجاعتشون بگید؟ نورالله میگفت همیشه تو عملیات پیش دستی میکرد که نکنه من که پسر بزرگترم برم و اون که کوچیکه بمونه  از نظر جسمی هم از نورالله هیکلی تر و با جرئت تر بود -وصیت نامه داشتن ؟ نه وصیت نامه نداشتن . ما رسم داریم تا زن نگرفتن نمینویسیم موقعی که زن گرفتند و از پدر جدا شدند اونموقع مینویسن. رفیقش شهید پناهی یکمی ازش پول قرض خواسته بود به مبلغ 6 میلیون و 400 تومن براشون گذاشته بود و گفته بود هر موقع که داشتی به من برگردون . دوستش گفته بود من اصلا ندارم که پس بدم نجیب گفته بود پس هیچی اصلا نمیخواد پسش بدی . خیلی مراقب بود که حرف تند و تیزی نزنه که کسی دلخور بشه . -اسم این شهید بزرگوار را شما انتخاب کردید یا مادرشان؟ مادرشان انتخاب کردند و من هم راضی بودم به خاطر اینکه اسم قشنگ و برازنده ای بود – در این دوسالی که مطلع شده بودید آقا نجیب مفقود شده اند و اغلب خبرهایی از پناهنده شدن ایشون توسط همسایه ها به گوش میرسید چه کردید؟ من هرشب بین نماز مغرب و اعشاء نماز حاجت میخواندم متوسل میشدم به حضرت اباعبدالله الحسین ع و قمر بنی هاشم و از خدا تمنا میکردم که دعای مرا مستجاب کند و یک سرنخی از آقا نجیب پیدا شود یا زنده است یا اسیر شده یا شهید شده هاند در هر صورت خبری برای من پیدا شود این آرزو را همیشه داشتم . سرنماز یا جایی میرفتم  اغلب در نماز حاجت و نماز شبهایی که میخواندم میگفتم خدایا یه سرنخ از نجیب پیدا شود و خدا دعای مرا مستجاب کرد. -از روز خداحافظی بگید؟ قبلا به من گفته بودند که 3 تایی با برادرانشان احمد و نورالله به منطقه بروند اما میگفتم خب احمد که زن و بچه دارد اگر اتفاقی بیفتد مسئولیتشان به گردن من است ذبیح الله برادرتان هم کوچیک است مرا تنها میگذارید 3تایی یکدفعه میروید ؟ با این حال پسر بزرگترم از رفتن منصرف شد ماند پیش من اما نجیب ترسیده بود که من مانع رفتنش بشوم در حالیکه ثبت نام کرده بود و کارهای اعزامشان را هم انجام داده بودند ولی منو خبر نکرده بودند حدودای ساعت 1 یا 1و نیم بعدظهر بود آمدم ده پایین از بالا دیدم با موتور آمد پهلوی من وایساد و گفت: بابادنبال نون اومدی ؟ گفتم آره پرسیدم کی میخوای بری؟ گفت: معلوم نیست. گفتم باشه عیبی نداره من مانع نمیشم که بری شما باید راستشو به من بگی با دوستا و رفقات هر کاری کردید من کم و بیش خبر دارم اما خیالت راحت از طرف من مشکلی نیست اما به شدت چهره اش غریب و مظلوم شده بود طوریکه با خودم میگفتم خدایا این پسره چش شده ؟ منو سوار موتور کرد باهم نون گرفتیم و منو رسوند جلو خونه گفتم بیا پایین گفت نه میخوام برم رفیقام منتظرم هستن بعد از2 روز با گوشیش تماس گرفتم خاموش بود از دوستاش پرسیدم اقا نجیب اقانوراله کجاهستن؟ گفتن مگه شما نمیدونی گفتم چیو من خبر ندارم گفتن دوتاشونم رفتن منطقه . دیگه رفته بودند آقا نجیب انقدر عجله داشتن برا رفتن که میترسید من اجازه ندم -ناراحت نشدید از دستش که بی خبر رفته ؟ نه خیلی هم خوشحال شدم  و خوشم اومد که چقدر تو این راه ثابت قدم هستش آخه بودند از رفقاش که تا اصفهان رفته بودند ولی برگشته بودند -از نحوه برگزاری مراسم تشییع راضی بودید؟ بله خیلی راضی بودم خیلی مرتب با نظم و آراسته احترام منو داشتند منم احترام اونها رو داشتم . مراسم باشکوهی با همکاری هم برگزار کردیم وقتیکه گفتن آقا نجیب شهید شدند ما و برادرای سپاه تو مسجدالقائم براش مراسم گرفتیم بعدش تو مسجد جامع ده پایین مشترکی 700 الی800 نفر رو شام دادیم خیلی باشکوه بود مصاحبه: حدیثه قربانی مصاحبه با آقای ذبیح الله حسینی من ذبیح الله حسینی هستم و پدرم غلام حیدر حسینی 21 سالمه . حدودا  8 سالی هستش که از افغانستان به محلات اومدیم و شغل آزاد داریم و زندگی میکنیم . شغلمون گلکاری هستش. -از خاطرات دوران کودکیتون با آقا نجیب بگید تا جاییکه یادم میاد من 13 سالم بود داداش 14و نیم سالش بود در افغانستان باهم کار میکردیم یا بازی میکردیم. کشاورزی میکردیم گندم و ذرت میکاشتیم برای آبیاری بیل برمیداشتیم و دوتایی باهم راه می افتادیم . وقتی فوتبال بازی میکردیم یا وقتایی که عروسی حتی میرفتیم من همیشه کنار داداش بودم من افغانستان بودم که داداش اومد ایران و بعد 2 سال به خاطر نبود امنیت من با آقام اومدیم ایران – بعد از اینکه آقا نجیب اومد ایران چجوری گذشت به شما؟ به داداش احمدم گفتم: نجیب هیچ شماره ای چیزی نداره باهاش حرف بزنیم داداش احمد گفت: نه دیگه اونجا چیزی نیس که حالا در ارتباط باشیم .خب منم واقعا دلتنگش بودم چون وابسته هم شده بودیم دیگه تنها میرفتم کشاورزی  و آبیاری خاطراتمون رو مرور میکردم . -از ویژگی و خصوصیتهای داداش بگو برامون ؟ داداش خیلی با اخلاق بود غیرتی بود مهربون بود . اگه حرفی بحثی یا دعوایی میشد همیشه منو آروم میکرد و میگفت این مهم نیست زندگی ارزش این ناراحتی ها رو نداره باید اروم باشی . بهم محبت میکرد  منم خیلی دوسش داشتم -اینکه میگی با اخلاق بود یعنی چی؟ مثلا آبیاری که میرفتیم اگه کاری بود که به عهده من بود خودش انجام میداد میگفت شما کوچکتری زورت نمیرسه – از شیطنتاش بگو؟ خیلی شیطون نبود حتی تو بازی اگه بودش من اذیتش میکردم  از سرو کولش بالا میرفتم  اذیتش میکردم بعضی وقتا میزدمش به شوخی ولی اون چیزی نمیگفت فقط میگفت: داداش نکن اذیت نکن . کلا پسر آروم و ساکتی بود. بیشترین علاقه شم به فوتبال بود غروب به غروب که از سرکار می آمدیم باهم میرفتیم فوتبال و شب برمیگشتیم- خسته نمیشدید؟ ابیارید هفته ای 2 دفعه بود همیشه سنگین نبود  و اینکه ذوق و شوق فوتبال باعث میشد خستگی مانع نشه -رابطه با مادرشون چجور بود؟ هفته ای 2 الی 3 بار میرفتن دیدنشون چونکه مادرشون جدا شده بودند . خوراکی میگرفتن  و میرفتن دیدنشون -بعد دوسال همو دیدیم تو محلات. ساعت 5 غروب که کارمون تموم میشد باهم میرفتیم فوتبال سرچشمه مجتمع نور. یه موتور داشتیم باهم میرفتیم لب رودخونه و گردش. -از ساعتایی که تو راه بودید تا برسید محلات برام بگو؟ من انقد ذوق و شوق داشتم که داداشو ببینم هیچ عکسو فیلمی از خونمون تو افغانستان ابیاری و…. نگرفتم . خب من آشنایی نداشتم با محلات دو یا 3 روزی بود که اومده بودیم از آشناها محل کارشو پرسیدم گفتن؟ دهکده گل و آدرس دادن دیگه با داداش نورالله رفتیم . به گمانم روز یکشنبه ساعت 10 صبح بود که رفتیم محل کارش داشتن گلدون پر میکردند که همدیگرو دیدیم روبوسی و احوالپرسی کردیم -2سال در محلات باهم بودین و بعدش ایشون رفتن منطقه؟ باشماهم خداحافظی نکردن؟ من از دوست و آشنا شنیده بودم که داداش ثبت نام کردن برا اعزام به سوریه . البته بگم که ما باهم زندگی نمیکردیم . من و آقام باهم بودیم و دادداش تنها زندگی میکردن . دیگه وقتی خبردار شدم گفتم: داداش برا چی میخوای بری ؟ چه دلیلی داره؟ گفتش : میخوام برم همه دارن میرن از حرم دفاع کنن منم باید برم گفتم داداش اونجا خطرناکه جنگه شما سنت کمه کوچیک هستین اصلا بلد نیستی تفنگ یا اسلحه دستت بگیری و بجنگی با شنیدن حرفام گفت: داداش من بزرگ شدم دیگه. تو فکر میکنی من سنم کمه و کوچیکم اما من بزرگ شدم وقتی برم میتونم از پس خودم بر بیام و از تفنگ و دشمن ترسی ندارم گفتم: حالا که خودت مایل هستی برو و دیگه قانعم کرد بعد از چند روز از طریق یکی از دوستام خبردار شدم که داداش نجیب و داداش نور الله رفتن یزد برای آمادگی و از اونجا اعزام میشن به سوریه چون میدونستن روز رفتنشون احتمال داره من مانعشون بشم وگریه کنم بی خبر رفتن که مبادا من ناراحت بشم.در پادگانی که تو یزد بود هم گوشسشون رو خاموش کرده بودن تنها راه ارتباطی ما پدرم بودن که با آقای سروری که ثبت نامشون کرده بودن که به ما اطلاعات میدادن بعد از اعزام به سوریه هم ارتباطی نبود؟ نه کاملا همه ارتباطا قطع بود -پس با این حال شما حق داری ازش دلخور باشی؟ بله ازش دلخور شدم که چرا بدون خداحافظی رفت اما فکر میکردم برمیگرده فک نمیکردم اینجوری برمیگرده اصلا باورم نمیشد که شهید یا مفقود شده با خودم میگفتم احتمالا حالا جنگه به یه پادگان دیگه رفته قاطی شده و برمیگرده بالاخره -از کی خبر شهادت رو شنیدی؟ از پدرم . رفتم گلخونه خلوت کردم گریه کردم همش به خدا میگفتم چرا باید اینجوری میشدو… -سفارش آقا نجیب درباره پدر و مادر و بقیه چیزا؟ قبل اینکه بره زیاد بهم میگفت که هوای آقا رو داشته باش کمکش کن تنهاش نذار پرسیدم برا چی اینا رو میگی میگفت: میگم که بدونی حواست باشه -از 9 شهریور 95 که فهمیدی شهید شده برامون بگو؟ بعد از 6سال چشم انتظاری امید داشتم برگرده تا اینکه اومدن خونه گفتن که پیکر آقا نجیب پیدا شده هیچ کاری نکردم . فردا صبح رفتم گلخونه دوباره خلوت کردم با خودم با نجیب -حرف آخر؟ خیلی خوشحالم که داداشم رفته و در راه خدا شهید شده به این مقام رسیده. شهادت قسمت هرکسی نمیشه . شهید از جنس پاکی و سرافرازی. شهادت شهامت و شجاعت میخوادو از خدا میخوام که این شهادت داداش رو قبول کنه -اگه یکروزی شرایط رفتن داشته باشی میری؟ بله من حاضرم برم و مدافع حرم بشم -وقتی رفتی بالا سرش چی بهش گفتی؟ اول بهش گفتم خوش اومدی داداش بعد 6 سال چشم انتظاری ولی توقع نداشتم اینجوری بیای دوست داشتم بغلت کنم اما اینجوری…… -از نحوه شهادتش اطلاع داری؟ داداش نورالله میگه وقتی با هجوم دشمن مواجه شدیم محاصره شدید میشه وتعداد دشمن زیاد بوده که دستور عقب نشینی صادر میشه از هم جدا میشن و فاصله میفته بینشون که در اون لحظه شهید میشن وقتی داداش نورالله میاد پادگان متوجه میشه که نجیب نیومده. مصاحبه: حدیثه قربانی

2 پاسخ

  1. سلام خدمت شما ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، اینجانب میثم یوسف زاده فرزند ارشد رزمنده افغانستانی فتح محمد یوسف زاده (فرزند سلطانعلی) ,,, خواهان اسناد و شواهد کاری پدرم هستم ،،،،،،،،،،،،،،، شهیدنادرعلی میردادی شوهر عمه بنده میباشن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *