شهید مصطفی کریمی

zendeginameh-1.png

مشخصات

nam.png

نام و نام خانوادگی

مصطفی کریمی

father.png

نام پدر

محمود

birthday.png

تاریخ تولد

10/03/1340

birth_loc.png

محل تولد

باقر آباد

tarikhe_shahadat.png

تاریخ شهادت

26/10/1359

mahale_shahadat.png

محل شهادت

غرب

mazar.png

مزار

نیم ور

name_amaliat.png

نام عملیات

پدافندی

shoghl.png

شغل

سرباز

ozviat.png

عضویت

ارتش

job-interview.png

مصاحبه

. مرحومه خانم زهرا خاکپور، مادر شهید می¬گوید:” پسرم بسیار زرنگ و دانا بود و مدرسه را خیلی دوست داشت و تا کلاس سوم راهنمایی هم درس می‌خواند و هم کمک پدرش کشاورزی می‌کرد. بعد از آنکه کلاس سوم راهنمائی را تمام کرد، به من گفت می‌خواهم کار کنم تا برادرم درس بخواند. هر چه پدرش به او اصرار کرد که تو نیز درس بخوان، من خودم کار می¬کنم، اما او راضی نشد و سرکار رفت و مدتی بنائی می¬کرد. موقع برداشت گندم در اوج گرمای تابستان، با این که کم سن و سال بود به کمک پدرش می¬رفت و حتی در همان روزها، روزه‌اش را می‌‌گرفت و گرمای سوزان تابستان نیز نمی‌توانست جلوی کار کردن او را بگیرد. همیشه به نماز و روزه¬اش اهمیت می‌داد و سعی می‌کرد اول وقت نمازش را ادا کند. بعد از مدتی کار کردن برای ادامۀ تحصیل به محلات رفت و مدتی در خانۀ مادرم و مدتی نیز در خانۀ برادرم ساکن بود. یک روز به خانه نزد من آمد و گفت اگر دو نفر آمدند و سراغ من را گرفتند بگو من به محلات رفته‌ام. گفتم برای چه کاری به محلات می‌روی؟ و او نیز در جواب گفت من محلات نمی‌روم و می¬خواهم به عباس‌آباد بروم آنجا دو نفر هستند که مواد مخدر مصرف می‌کنند و می¬خواهم آنها را بگیرم و درس عبرتی بدهم و نصیحت‌شان کنم. به اتفاق دو نفر از دوستانش نزد آنها می‌روند و موفق شده بودند یکی از آنها را بگیرند که از همکلاسی¬های خودشان بود. به او گوشزد می¬کنند که دیگر دنبال کارهای خلاف نرود. نزدیک خدمت سربازی که شد به پدر و مادرش می‌گوید می¬خواهد به جبهه برود ولی پدر و مادرش به خاطر سن کم او مخالفت می‌کنند و با وجود این مخالفت او اعلام می‌کند که باید به امر امام خمینی(ره) به کمک رزمنده‌ها در جبهه برود و بالاخره در شهریور سال 1359 به خدمت سربازی اعزام می‌شود. دورۀ آموزشی را در عجب‌شیر و خدمتش را در سرپل‌ذهاب می‌گذراند و پس از اینکه 6 ماه از خدمتش می‌گذرد به درجۀ رفیع شهادت نائل می‌گردد. پس از مدتی به مرخصی می‌آید و در حالی که هنوز چند روز از مرخصی او باقی مانده بود مشغول جمع کردن وسایلش می‌شود. مادرش هر چه اصرار می‌کند که هنوز از مرخصی تو باقی مانده بیشتر استراحت کن، اما شهید رو به مادرش کرده و می‌گوید مادر دلت می‌آید که مردم ما در جنگ باشند، زنان و دختران و کودکان ما را بکشند و یا اسیر کنند آن وقت من پیش تو باشم بجای آنکه از کشورم دفاع کنم؟ پدرش نیز از او می‌خواهد که بیشتر بماند اما شهید که بی قرار برگشتن به جبهه بود می‌گوید من باید برای دفاع از کشورم بروم.” مهدی، برادر شهید می¬گوید:” همیشه در همۀ کارها پیش قدم بود و در کارهای کشاورزی کمک پدرم می¬کرد و چون ما کوچکتر بودیم هیچ وقت به ما اجازه نمی¬داد که کارهای سخت انجام دهیم. درس شهید خیلی خوب بود و تابستان¬ها کار می¬کرد و خرج مدرسه‌اش را خودش در می¬آورد. یکبار یک گروه برای یکی از همسایه¬ها ایجاد مزاحمت کرده بودند و کسی جرأت نداشت به آنها حتی هشدار بدهد، اما شهید که بسیار نترس بود، با شهامت به این گروه هشدار می‌دهد تا دیگر برای کسی مزاحمت ایجاد نکنند و همسایه‌ها از این کار او بسیار خوشحال شدند و از او تشکر کردند.” مادر شهید به نقل از دوستان همرزم پسرش نقل می‌کند که:” حاج خانم پسرتان از چیزی واهمه نداشت و مواظب خودش نبود. او جوان دلاوری بود که در تمام عملیاتهای شهادت‌طلبانه پیش قدم می‌شد و ترس در وجود او معنا نداشت. یکی دیگر از همرزمان او نقل می‌کند که شهید کریمی به تنهایی بسیاری از عراقی‌ها را از پا درآورده و واقعاً جوان شجاع و لایقی بود.” . شهید درآن لحظه رو به مادرش کرده و می‌گوید:” مادر اگر من شهید شدم گریه نکن و ناراحت نباش، مبادا روزی بخاطر شهادت من به کسی حرفی بزنی و گله کنی، من سرباز امام خمینی(ره) هستم و شاید بروم و شهید شوم. چند دقیقه‌ای از رفتنش نگذشته بود که دوباره برگشت تا شناسنامه‌اش را که جا گذاشته بود بردارد و هنگامی که متوجه شد که من در حال گریه کردن هستم به من گفت مادر تو که هنوز داری گریه می‌کنی، دیگر گریه نکن و من را مدتی دلداری داد و رفت.” آقای محمد کریمی، برادر شهید مصطفی کریمی نیز که از رزمندگان دفاع مقدس می‌باشد، به نقل از آقای ابوالفضل شهبازی، همرزم شهید می‌گوید:” با عقیدۀ بسیار قوی و نیرومند همه کاری در جبهه می¬کرد و از انجام هیچ کاری ترس و واهمه نداشت، حتی یک شب بدون هیچ ترس و واهمه‌ای یکی از رزمنده‌ها را که در خط مقدم زخمی و جا مانده بود را به تنهایی به دوش گرفته و او را نجات داده بود. او می‌گفت من اجازه نمی‌دهم که هموطن من به دست دشمن بیفتد.” چند ماه از اعزامش به جبهه گذشته بود که به او 10 روز مرخصی داده بودند، ولی ظهر پنجمین روز مرخصی به مادرش می‌گوید:” لباسهای من را آماده کن چون می‌خواهم برگردم به جبهه و بعد وضو می‌گیرد و نمازش را می‌خواند. به او گفتم که ناهارت را بخور تو که هنوز مرخصی داری، چرا می‌خواهی زودتر برگردی. او نیز در جواب گفت:” من اینجا کاری ندارم، دوستانم در جبهه به من نیاز دارند و باید به کمک آنها بروم. بالاخره چند لقمه ناهار خورد و از زیر قرآن گذشت و بعد از آنکه که به پدر و مادرش سفارش ‌کرد که برای من گریه نکنید، سوار اتوبوس شد و رفت. چهار روز بعد و هنگامی که در منطقۀ سرپل‌ذهاب معروف به تنگۀ حاجیان به همراه تعدادی از همرزمانش مورد پاتک دشمن قرار می‌گیرند، در محلی مخفی می‌شوند و مدتی که می‌گذرد آب قمقمه‌ها تمام می‌شود. شهید کریمی همۀ قمقمه‌ها را جمع می‌کند تا از چشمه برای رزمندگان آب بیاورد. به چشمه‌ای که آن نزدیکی‌ها بود، می¬رود ولی در آنجا مورد اصابت ترکش قرار می‌گیرد و ابتدا به بیمارستان صحرائی و از آنجا به تهران منتقل می‌شود. با اینکه ترکش به ناحیۀ شکم اصابت کرده بود و ظاهراً حال بدی نداشت، اما در بیمارستان متوجه خونریزی داخلی او نشده بودند و در اوایل صبح 26 دی ماه سال 1359 و پس از نماز صبح و در حالی که در تخت بیمارستان خوابیده بود، به شهادت می‌رسد.” مادر شهید می¬گوید:” یک روز دامادم به خانۀ ما آمد و گفت یک نفر شهید شده است و گویا کریمی نامی نیز بوده است. من خبر نداشتم و گفتم شاید یکی از همرزمانش باشد. وقتی متوجه شد که من خبر ندارم چیزی نگفت و در حالی که خودش خبر داشت حرفی به من نزد و رفت. همان روز وقتی همسرم از محلات برگشت دیدم که بسیار مکدر و ناراحت است و چون همسرم بسیار تودار بود حرفی نزد. دخترم به من گفت برو پرس و جو کن که چه کسی شهید شده که همسایه¬ها خبر شهادت پسرم را به من دادند.پسر برادرم، شهید عبدالله خاکپور در آن موقع بسیار ناراحت بود و در حالی که گریه می‌کرد گفت عمه بخدا من می‌روم و کسی که مصطفی را شهید کرده می‌کشم، که او نیز به جبهه رفت و بعد از چهل روز از شهادت پسرم به شهادت رسید.” آقای محمد کریمی، برادر شهید مصطفی کریمی نیز که از رزمندگان دفاع مقدس می‌باشد، در مورد دوران سربازی خود در جبهه می¬گوید:” من در سال 1361 به جبهه اعزام و دورۀ آموزشی را با شهید اصغرگودرزی، محمدکبیرعبدی و غلام حیدری و بقیۀ بچه¬های نیم‌ور همدوره بودم. چون برادرم شهید شده بود در پشت جبهه بعنوان نیروی پشتیبانی خدمت می‌کردم و ساماندهی شهدا را بر عهده داشتم. آن روزها تعداد زیادی شهید را نزد ما می¬آوردند تا آنها را آماده کنیم و به خانواده‌هایشان تحویل دهیم، و خانواده¬های داغدار نیز که بسیار ناراحت بودند گاهی برخورد خوبی با ما نداشتند اما ما آنها را درک می‌کردیم و چیزی نمی¬گفتیم.” منبع : کتاب نام آوران نیم ور

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *