چیزی به بهار سال 1348 نمانده بود. مردم محلات منتظر بودند تا هوای بهار دوباره از پنجره های زیبای به خانه های ساده و صمیمی شان سرک بکشد و عطر گل ها باز هم در زندگی شان طنین انداز شود. آنها به انتظار نشسته بودند تا بهار در شیپور زیبایش بدمد و موسیقی زندگی باز هم در گوششان طنین انداز شود. مردم خانه تکانی می کردند و دل تکانی. از قالی تکاندن و شستشو گرفته تا خالی کردن دلها از کینه و ناراحتی. اما چندین روز مانده به بهار در خانواده رضایی خبرهای دیگری بود. فرزندی قرار بود از راه برسد که نور دیده اعضای خانواده بود و با آمدنش بهار را از همیشه زیباتر می کرد. در چهارمین روز از اسفند ماه سال 1347 لحظه موعود فرا رسید و عطر نفس های کودکی در خانه ساده و زیبایشان پیچید. کودکی که نام او را هادی گذاشتند و چه نام برازنده ای چرا که با خون سرخش هدایتگر انسان های زیادی شد تا راه سعادت و سربلندی را گم نکنند و بتوانند در مقابل دشمن چه داخلی و چه خارجی سینه سپر کنند. در تهران متولد شد و روزهای کودکی اش را در کانون پر مهر خانواده مهربانش پشت سر گذاشت. تا مقطع سوم ابتدایی درس خواند و پس از آن به محلات مهاجرت کردند و ادامه درس خود را در محلات پشت سر گذاشت. تحصیلاتش را تا پایان راهنمایی ادامه داد و پس از آن ترک تحصیل کرد. روزهای کودکی اش در بحبوحه انقلاب اسلامی گذشت و با این که در آن زمان کودک بود اما او از بزرگترها انقلاب را می شنید و وقتی کمی بزرگتر شد معنای آن را فهمید و همین بینش دینی و سیاسی اش بود که او را در خط شهادت قرار داد. با اعضای خانواده اش صمیمی و مهربان بود و به پدر و مادرش احترام زیادی می گذاشت. نوجوان با غیرتی که از همان سن پائین وارد کار و فعالیت شد و به درب و پنجره سازی مشغول شد و تلاش کرد تا با این کار به خانواده کمکی کرده باشد تا گوش های از زحمات پدر و مادرش را جبران کند. کم کم موعد سربازی اش فرا رسید و او در جنگ تحمیلی برای خدمت مقدس سربازی اعزام شد. جوانی که از این مسئله بسیار خوشحال بود و به شوق شهادت راهی جبهه شد. پاسدار وظیفه ای که به مدت 23 ماه دلاورانه در جبهه 1367/4/5 در منطقه ارتفاعات ریشن با اصابت ترکش به قافله خدمت کرد و در راستای آزادی وطنش کوشید و در شهدای ایران پیوست و پیکر مطهرش در محلات به خاک سپرده شد.