شهید صفدر رجبی فرزند محمدرضا در تاریخ نهم خردادماه سال 1323 در روستای ورین از توابع محلات در خانواده ای مذهبی و معتقد دیده به جهان گشود. سادگی و بی آلایشی از این خانواده می بارید، و در عین سادگی خانوده ای بسیار معنوی بودند. نوازش های دست پدرش به او مردمداری و انسانیت را می آموخت. از همان کودکی با برادرهایش خیلی صمیمی بود و همیشه در کنار هم بودند. او خیلی خواهرانش را دوست داشت و همیشه مراقب آنها بود و سعی می کرد وقتی می خواهند به بیرون از منزل بروند، آنها را همراهی کند. سنش که بالاتر رفت تنها خواسته اش از خواهرانش رعایت حجاب بود. هیچگاه نماز را به تاخیر نمی انداخت و سعی می کرد اول وقت و آن هم در مسجد اقامه کند. هر کس با او دوست می شد برنده بود چرا که علاوه بر رفاقت با او، انسان معنوی هم می شد. اکثر مردم روستا او را به جهت مردمداری اش و کمک به فقرا، ایشان را می شناختند. او از همان نوجوانی با برادران و پدرش به سختی کشاورزی می کرد، تا بار مشکلات زندگی از دوش پدر کمتر شود. نبود امکانات آموزشی و وضعیت بد اقتصادی باعث شد او فقط تا دوم ابتدایی بخواند. با همین سواد کمی که داشت ولی همیشه قرآنش ترک نمی شد و سعی می کرد غلط هایی که در خواندنش بود را اصلاح کند. منتظر شب های چهارشنبه و شب های جمعه بود تا دعای توسل و کمیل را بخواند. شور و حال عجیبی داشت انگار دیگر در این جهان نیست. او ثابت کرد همه چیز به سواد و مدرک نیست بلکه انسانیت و خودشناسی باعث می شود به پروردگارت وصل شوی. او مدتی در کار کشاورزی زحمت کشید و عرق ریخت، اما به جهت این که درآمدش بیشتر شود و زندگی شان کمی بهتر شود، در یک کارگاه چراغ سازی مشغول به کار شد و شبانه روز برای زندگی اش کار می کرد. جوان بود که با یکی از دخترهای روستایشان ازدواج کرد و زندگی مشترک را آغاز کرد و ثمره این ازدواج سه فرزند بود. ایشان با این که در روستا بود ولی سعی داشت هر کاری که از دستش بر می آید برای پیروزی انقلاب انجام دهد. سی و چهار ساله بود که انقلاب به پیروزی رسید و ایشان نیز مانند دیگر امت حزب الله غرق در شادی بود. با شروع جنگ تحمیلی به عضویت بسیج درآمد و خانه و کاشانه ی خود را ترک کرد و به جبهه اعزام شد. بسیجی گردان ولیعصر (عج) پس از شرکت در عملیات های مختلف، آخرین بار در عملیات والفجر 8 در تاریخ بیست و سوم بهمن ماه سال 1364 بر اثر اصابت ترکش خمپاره به بدنش به درجه رفیع شهادت رسید. پیکر پاکش نیز در روستای زادگاهش به خاک سپرده شد.
زندگینامه
وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام و درود به درگاه پر عظمت حضرت صاحب الزمان قائم آل محمد (عج) هدایت کننده بشریت، در هم
کوبنده و نابودکننده ظلم و ستم و فرمانده ارتش اسلام، امید جهانیان که جهان در انتظار ظهورش ثانیه شماری می کند و با درود بر نائب بر حقش امام خمینی (قدس سره) پیشتاز نهضت اسلامی و بزرگ رهبر عالم بشریت که جهان باید به وجودش افتخار کند. ای امام (قدس سره) روح منی، جان منی، عمر منی، خدایا امام (قدس سره) را تا ظهور مهدی (عج) نگاهش بدار، به خاطر اسلام حفظش نما و عمر ایشان را به بلندی زمین و آسمان بیفزا، که بر ملت ما منت نهادی و با رهبری قاطعانه و آگاهانه خویش ملت را از زیر بار ستم دژخیمان و جلادان نجات داد. بعد راه سعادت و نیک بختی و استقلال را نشان مستضعفین داد. ای قلب های مرده بی احساس! ای دل های بیشور و عشق، ای نابکاران و نا باوران تاریخ به خود آیید چشم هایتان را باز کنید و حقایق را ببینید و گوشهایتان را باز کنید و واقعیت را بشنوید. ما قدرتمان نه در سلاح است و نه در بازویمان و نه در هواپیما و یا یک بمب، که اگر چنین بود دشمن ما خیلی مجهزتر از ماست، ما قدرتمان در ایمان است….
همسرم اگر در این دوران کوتاه زندگی اشتباه از من رخ داد و از حق شما کوتاهی کردم مرا ببخشید. وظیفه شماست که بعد از شهادتم زینب (س) گونه عمل نمایی و از فرزندانم به خوبی محافظت نمایی و طوری تربیت کنی که در آینده پشتیبان اسلام و قرآن باشند. و از آنها میخواهم اسلحه به زمین افتاده ام را به دوش گیرند و سنگر حق و حقیقت را رها نکنند و از برادرانم نیز همین طور انتظار میرود. چهار قطعه قالی دو متری را که موجود هست حاج مجتبی را وکیل میکنم در این کارها که آنها را بفروشد و به همسرم و فرزندانم بپردازد. یک دانگ از حیاط شخصی را به
همسرم بخشیدم بعد از من آن را واگذار نمایید. سه ماه روزه بدهکار هستم. ضمناً ده هزار تومان پیش همسرم است از همان خرج عزاداری بنمایید. در آخر از تمام برادران و خواهران و قوم و خویش و همسایگان و اهالی میخواهم مرا ببخشید و از همه آنهای میخواهم دنباله امام (قدس سره) و روحانیت مبارز و پیشتاز در تمام صحنه باشید و لحظه ای از خط رهبری و ولابت فقیه بیرون نروید که روزی سخت در انتظار شماست. دعا به جان امام (قدس سره) یادتان نرود و از یاری به اسلام از دیگران سبقت بگیرید باشد که رستگاری از آن مومنان واقعی خداوند است.
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی (عج) ترا به جان مهدی (عج) خمینی (قدس سره) را نگهدار.
۱ دیدگاه در “شهید صفدر رجبی”
🌴تلخ و شیرین جنگ
قسمت بیست و یکم
چگونگی شهید شدن صفدر رجبی
در قسمت قبل گفتم که من و منوچهر براتی و صفدر رجبی و علیجان بهرامی داخل یک سنگر عراقی که با گونیهای خاک درست شده بود، پناه گرفته بودیم که از کنار ساختمان کم ارتفاع گوشه پایگاه گارد صدام سه نفر از نیروهای دشمن پدیدار شدند و درگیری سختی بین ما شروع شد. حدود یک ربع با شدت تبادل آتش بین ما ادامه داشت و عمو علیجان هم کف سنگر نشسته بود و تند نند خشابهای خالی ما را پر می کرد. گرم این معرکه بودیم که اسلحه صفدر خاموش شد. از صفدر پرسیدم چرا نمی زنی ؟ جواب نداد . حساس شدم و از منوچهر که بین من و صفدر بود پرسیدم چرا صفدر ساکته؟ منوچهر گفت ، تیر خورده! گفتم مواظب باش تا ببینم چی شده. خودم را از بغل دست منوچهر به صفدر رسوندم و او را بغل کردم . باهاش حرف زدم ولی از پاسخ خبری نبود. صفدر با زحمت آخرین نفسش را در این دنیای فانی کشید و برای همیشه آرام شد. یاد حرفای او در پادگان شهید زین الدین افتادم. صفدر آرزو داشت با سقوط صدام بره کربلا و همونجا بمونه! میگفت فلانی ، دوست دارم بعد از پیروزی در جنگ بریم کربلا و دوتایی یه سوپری بزنیم و هر روز بریم زیارت امام حسین علیه السلام. او آرزو داشت به دیدار مرقد مطهر امام حسین علیه السلام بره ولی خدا با فضلش او را به دیدار خود امام حسین علیه السلام برد.
در حالیکه روی زمین کف سنگر نشسته بودم و سرم پایین بود، بدن صفدر را به آرامی به سمت درب سنگر کشیدم . اما بدن شهید رجبی به در و دیوار سنگر گیر کرده و امکان بیرون گذاشتن بدن صفدر نبود. دشمن هم از دو طرف سنگر به سمت ما شلیک می کرد. به منوچهر گفتم پشت بدن صفدر سنگر بگیر و مواظب نفوذ دشمن باش که به سنگر ما نزدیک نشوند و خودم مجددا به تبادل آتش با دو نفری که کنار ساختمان موضع گرفته بودند ، پرداختم. چند دقیقه بعد سکوت شک برانگیزی بر فضای معرکه جنگ حاکم شد. گفتم بچه ها مواظب باشید که احتمالا قصد دارند با سینه خیر به ما نزدیک بشن و نارنجک بندازن توی سنگرمون. عمو علیجان که هم خشاب پر می کرد و هم پایین خاکریز به سمت دریاچه را می پایید، گفت، عراقی ها رفتند. گفتم کجا رفتن؟ گفت از توی این آبها رفتن! گفتم پس چرا نگفتی تا بزینمشون؟ علیجان گفت با کدوم فشنگ؟ و ادامه داد فشنگمون تموم شد . من که دیگه ندارم ، هرچی خودتون دارین! من و منوچهر خشابهام را بررسی کردیم . همه خالی بودند . فقط هرکدوم چند تا فشنگ بیشتر نداشیم. چاره ای نبود جز اینکه سنگرمون را رها کنیم و برگردیم پیش بقیه بچه های گروهان. سه تایی هماهنگ شدیم و در یک چشم بهم زدن از سنگر بیرون پریدیم و به سمت بقیه نیروها دویدیم. من و منوچهر به سرعت از سنگر دور شدیم اما پای عمو علیجان بیچاره به بدن دوست و هم ولایتی قدیمیش گیر کرده و توی سرازیری خاکریز به زمین خورد.
علیجان صدا می کرد ، کجا رفتین ؟ منکه توی یه چاله کم عمق در فاصله ۲۰ متری او نشسته بودم داد زدم ساکت باش و بیا به سمت ما. سرو صدا نکن ؛ می زنندت! علیجان که به زمین می خورد و پا میشد، خودشو به ما رساند و سه تایی از کنار چندتا ساختمان خودمان را به بچه های گروهان رساندیم. دیگه از آتش تیربار دشمن خبری نبود. بعدا معلوم شد که اصلا تیرباری در کار نبود بلکه ۵ تا کماندوی ورزیده به نوبت به سمت نیروهای ما رگبار می زدند و چون آتش آنها قطع نمی شد ، فکر می کردیم با تیربار شلیک می کنند. با آتش رگبار من که از بغل و بالای سرشون به سمت آنها شلیک کرده بودم، دوتا شون کشته شده بودند و یکی از آنها هم که از نزدیک مورد هدف گلوله بنده و منوچهر براتی قرار گرفت ولی دوتاشون که کنار ساختمان موضع گرفته بودند و با ما می جنگیدند ، ناپدید شدند یا بقول عمو علیجان از داخل آب دریاچه فرار کرده بودند.
فردا حدود ساعت ۱۰ صبح که علی شفیعی آنها را پیدا کرد ، معلوم شد که حدسم درست بوده و اگر توی سنگرمون مانده بودیم ، حتما هدف رگبارهای آنان قرار می گرفتیم. آنها به آرامی خود را به بالای ساختمان سرویس های بهداشتی کشیده بودند تا از بالا درون سنگر ما را هدف بگیرند که به لطف خدا و به دلیل نداشتن فشنگ سنگر درگیری را ترک کرده بودیم.
روایت هشت سال دفاع مقدس
از زبان جناب آقای غلامرضا صالحی
🌴تلخ و شیرین جنگ
قسمت بیست و دوم
در قسمت قبل نوشتم که به علت تمام شدن مهمات نظامی، سنگرمون را با شهید صفدر رجبی تنها گذاشتیم و برگشتیم پیش بقیه نیروها که پشت خاکریزی کوتاه و در مقابل سنگر تیربار دشمن موضع گرفته بودند. دیگر از تیراندازی سنگر دشمن خبری نبود. در واقع اصلا تیرباری در کار نبود بلکه ۵ تا کماندوی ویژه گارد صدام بودند که نوبتی بچه های ما را به رگبار می بستند. دوتای آنها به لطف خدا با حمله نفوذی بنده که سرشب صورت گرفت، از بین رفته بودند و یکی هم هنگام درگیری باقیمانده آنها با بنده و منوچهر کشته شد و دوتای دیگه هم ناپدید یا بقول عمو علیجان بهرامی از توی آب فرار کردند. دست جمعی به خاکریز مقابل نقل مکان کردیم. من و رضا حسنی که تیربارچی بود در همان سنگر که سرشب از آنجا دشمن را زیر آتش گرفته بودم، مستقر شدیم. رضا اصالتا از لرهای نینه محلات بود ولی در شهر دلیجان زندگی می کرد. با رضا حسنی نوبتی نماز صبح را با تیمم خواندیم . وقتی سپیده صبح با روی گشاده به استقبال خورشید می رفت ، در جستجوی پیکر شهید غلامعلی جمشیدی به سوی سنگر خالی از نیروهای دشمن رفتم. بالای سر پیکر مطهر دوست عزیزم رسیدم . جنازه جمشیدی در نزدیکی سنگر مزدوران صدام بر روی بستری از خون آرمیده بود. کنارش نشستم و به اسلحه ام تکیه دادم و دستم را روی بدنش گذاشتم و اولین فاتحه را برایش خواندم. دیروز غروب آخرین دیدارم با غلامعلی بود و حالا هم آخرین وداع من با پیکر پاکش. وقتی چشم زیبای خورشید به صحنه نبرد سربازان خمینی کبیر با صدامیان باز شد، میدان نبرد با پیکرهای زیادی از کشتگان دو طرف خودنمایی می کرد و زمین از خون همرزمانمان و همچنین نیروهای دشمن رنگین شده بود. کمی بعد از طلوع آفتاب سرو کله نیروهای گردانهای تعاون پیدا شد که برانکارد به دست برای حمل شهدا و مجروحین از راه رسیدند. دوتا شون بدن مطهر غلامعلی را برداشتند و با خود بردند . غلامعلی رفت و دیدار ما به قیامت موکول شد. بعد از عملیات والفجر ۸ در مراسم چهلم شهید در امام زاده روستای نخجیروان محلات شرکت و مزار شهید را که در کنج دیوار ساختمان امام زاده است زیارت کردم.نیروهای تعاون که معمولا از ما مسن تر بودند ، در حال انجام کار دایم قربون و صدقه بچه های رزمنده می رفتند. از دوتاشون خواستم که برای بردن شهید صفدر رجبی همراه من بیایند. آنها را به سمت سنگر صفدر که در گوشه پایگاه گارد صدام نزدیک ساختمان کم ارتفاعی بود ، هدایت کردم تا به بالای سر شهید رجبی رسیدیم. با صحنه جالبی روبرو شدم. صفدر بیرون از سنگر روبه قبله به پشت دراز کشیده و با یک حالت روحانی به خواب ابدی فرو رفته بود. کلاه آهنی صفدر که روی آن با خط زیبایی نوشته بود: یا زیارت یا شهادت، کنار سر مبارکش روی زمین قرار داشت.نیروهای تعاون که برای جمع آوری شهدا تعجیل می کردند، فورا بدن صفدر را روی برانکارد گذاشتند و از من دور شدند و من مات و متحیر سرجای خود ایستاده بودم و به این موضوع فکر می کردم که دیشب صفدر در آغوش من جان داد و بدنش توی سنگر گیر کرده بود. کسی هم قبل از من به این مکان نرسیده تا او را چنین به سمت قبله بخواباند. شاید زنده بوده و خودش از سنگر بیرون آمده باشد ولی خشک شدن بدن صفدر توی بغل من ، این فرضیه را رد می کرد. نمیدانم هنوز هم نمیدانم این عاشق خدا و مهاجر الی الله را چه کسی چنین زیبا در خارج از سنگرش به سمت قبله کشیده بود. صحنه نبرد را از جنازه های شهدا و زخمیها خالی کردند و ما ماندیم و کشته های دشمن که در جای جای پایگاه پراکنده بودند. درگیری نیروهایی که از ما رد شده و پیشروی کرده بودند به شدت با دشمن ادامه داشت. نیروهای گروهان ما هم مشغول پاکسازی سنگرهای گروهی و اتاق های پایگاه از کماندوهای عراقی بودند.
خاطرات جبهه و جنگ
راوی جناب آقای غلامرضاصالحی