شهید رضا گرانپایه

zendeginameh-1.png

مشخصات

nam.png

نام و نام خانوادگی

رضا(سیروس) گرانپایه

father.png

نام پدر

علی قلی

birthday.png

تاریخ تولد

01/12/1343

birth_loc.png

محل تولد

محلات

tarikhe_shahadat.png

تاریخ شهادت

02/01/1361

age.png

سن

18

mahale_shahadat.png

محل شهادت

شوش

mazar.png

مزار

گلزار شهدا محلات _ قطعه یک

name_amaliat.png

نام عملیات

فتح المبین

shoghl.png

شغل

دانش آموز

ozviat.png

عضویت

بسیجی

شهید سیروس گرانپایه، در یکم اسفندماه سال 1343 در شهرستان محلات دیده به جهان گشود. عمر کوتاه و پربارش سراسر خاطره است، خاطراتی تلخ و شیرین و آموزنده، خاطراتی که باید سرمشق قرار گیرد تا همسن و سالان او از خطر سقوط رهایی یابند و همچون او در پناه مکتب و قرآن به لقاءالله بپیوندند. با توجه به اینکه تنها پسر خانواده بود حتی برای یکبار هم با پدر و مادرش بدخلقی نکرد. بسیار متواضع و فروتن بود و دستورات آنها را بدون چون و چرا اجرا میکرد. شش سال از عمرش بیشتر نگذشته بود که در ماه مبارک رمضان سحرگاهان از بستر بر میخواست و همراه با بقیه افراد خانواده سحری میخورد و تا غروب آفتاب روزه میگرفت و هر چه پدر و مادرش به او اصرار میکردند که تو نمیتوانی روزه بگیری، روزه ات را بخور. او میگفت: من گرسنه و تشنه نیستم در صورتی که لبان کوچکش خشک شده بود. آری جز مکتب اسلام چه مکتبی است که این چنین در نوجوانان نیرو و قدرت به وجودآورد. او عادت داشت که همیشه نمازش را اول وقت بجای آورد. حتی در ماه مبارک رمضان قبل از افطار نمازش رامیخواند. در زمان طاغوت هر وقت که بی عدالتی در مدرسه یا خیابان یا هر کجا که میدید سخت ناراحت میشد و زمانی که به خانه میآمد مرتب در این مورد از پدر و مادر سؤالاتی میکرد. در ده سالگی بیمار شد و آزمایش هایی که در تهران از او به عمل  آمد و نمونه برداری هایی که از بعضی قسمتهای بدنش کردند تمام دکترهای متخصص که در تهران بودند گفتند که او را در هیچ کجای جهان نمیشود درمان کرد و دیر شده و کاری از دست هیچکس بر نمیآید.پدرش اعتقاد کامل به حضرت رضا ثامنالائمه(ع) داشت از اینرو گفت: که سیروس را پیش یک دکتر که از همه دکترها بالاتر است، نبرده ایم و آن دکتر حضرت رضا(ع)است. به هر حال بار سفر بسته شد و سیروس را به مشهدبردند. شب جمعه بود و حرم مطهر بسیار شلوغ، طناب بلندی را به دست سیروس آن روز و رضای فردا بستند و سر دیگرش را به پنجره فولادی محکم گره کردند. اما نیمه های شب بود که گره طناب از پنجره خود به خود باز شد همه گفتند: بچه شما شفا گرفته، مادر ازش می پرسد: سیروس جان چی شد؟ چه اتفاقی افتاد؟ او گفت: من خواب بودم دیدم پیرمردی نورانی پیشم آمد و حالم را پرسید. گفتم: مریضم گفت: نه حالت خوب است برو یش مادرت و دو تا شکلات هم به من داد. خلاصه او را به تهران آوردند و یش همان پزشکان و دوباره همان آزمایشات تکرار شد اما نتیجه برعکس دفعات قبل بود؛ همه پزشکان مات و مبهوت شده بودند، شاید آنها اطلاع نداشتند و نمیتوانستند آن روز درک کنند که این موضوع یک معجزه است، باید سیروس بماند تا نامش تغییر کند و رضا شود. باید بماند و به رضای خدا تن در دهد و خون سرخش در دشت گرم و سوزان خوزستان بر زمین ریزد تا نهال اسلام را آبیاری کند نه اینکه در تخت بیمارستان جان دهد. خلاصه مدت کوتاهی از بهبودی رضا نگذشته بود که پدر که بیماری سرطان داشت در قم درگذشت و در وادی السلام او را به خاک سپردند. قلب کوچک و رئوف رضا خیلی زود شکست و او هم در زمره یتیمان قرار گرفت. با شروع تظاهرات مردم بر علیه طاغوت زمان رضا هم با اینکه کمتر از 14 سال داشت اکثراً در این تظاهرات شرکت میکرد بدون اینکه کوچکترین وحشتی از مأموران داشته باشد، زیرا او راهش را یافته بود. خلاصه انقلاب پیروز شد، سپاه و بسیج و ارتش بیست میلیونی تشکیل شد او از همان آغاز تشکیل بسیج علاقه زیادی برای رفتن به بسیج از خود نشان میداد و پس از کسب اجازه از مادر در این نهاد انقلاب ثبت نام نمود و هم در دبیرستان درس میخواند و همدوره های مختلف اسلحه شناسی را پشت سر میگذاشت و با کمال عشق و علاقه در نماز جمعه و دعاهای کمیل و توسل و غیره شرکت میکرد و با ایمان کام قدم به قدم به سوی معبودش نزدیکتر میشد. زمانی که جنگ تحمیلی بر علیه ملت ایران آغاز شد همیشه میگفت خیلی دوست دارم به جبهه بروم و در راه اسلام شهید شوم اما چون سنش کم بود به او اجازه رفتن به جبهه را ندادند. بیش از یک سال از شروع جنگ تحمیلی می گذشت و هر روز جمعی از عاشقان الله در میدان نبرد با صدامیان کافر به شهادت می رسیدند و با خون پاک خود آزادی و سربلندی اسلام را برای جهانیان به ارمغان می آوردند. او با تلاش فراوان توانست موافقت سپاه و مادرش را جلب کند و برای اولین بار به آرزوی خود رسید و این آرزو همان رفتن به جبهه و نبرد با کفار بعثی بود. اما دو ماه و نیم در جبهه بود و برگشت اگرچه از جبهه برگشت اما قلبش در جبهه بود، پس از مدتی مجدداً به اتفاق چهار تن از افراد فامیل با سایر برادران راهی جبهه های جنوب شدند و این بار بود که در حمله بزرگ فتح المبین او و سایر همرزمانش شجاعانه جنگیدند، نبردی افتخارآفرین بر علیه کفر جهانی که منجر به آزادی قسمت عظیمی از سرزمین مقدس کشورمان گردید. از این پنج نفر که همه فامیل بودند فقط یکی برگشت آن هم پس از مدتی که در بیمارستان بستری بود و تقریباً بینایی خود را از دست داده بود.بسیجی گروهان یا زهرا(س)از گردان جندالله در تیپ 17 علی بن ابیطالب(ع)در روز دوم فروردین 1361 در منطقه شلیبه شوش به آرزوی دیرینه خود که همان شهادت بود رسید. پیکر مطهر شهید در زادگاهش به خاک سپرده شد.
biography.png

زندگینامه

will.png

وصیت نامه

job-interview.png

مصاحبه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سایدبار
برای دیدن نوشته هایی که دنبال آن هستید تایپ کنید.