شهید مجتبی ابوطالبی، در اولین روز آبان ماه سال 1341 ، در شهر تهران پا به عرصه وجود گذاشت و تحصیلات خود را تا مدرسه دیپلم ادامه داد و در رشته ورزشی کشتی علاقه از خود نشان میداد و توانست در این رشته مدال های قهرمانی به دست آورد. دوران کودکی و نوجوانیاش را در کنار خانواده گذراند و شیر ارادت به اهل بیت از مادر و نان حلال از دستان پینه بسته پدر میخورد. در بین 9 فرزندی که داشتم از همه فعال تر بود؛ چه از لحاظ کاری و چه « : در شهید درباره اش اینگونه میگوید از لحاظ اخلاقی و رفتاری. درس را خیلی دوست داشت و در رشته مکانیک درس خواند تا موفق به کسب مدرک دیپلم شد. بسیار به دین و عزاداری اهل بیت به ویژه سید الشهداء اهمیت میداد و اگر کسی از این راه خارج میشد با او قطع رابطه میکرد. در کارهای بیرون از منزل به من کمک میکرد و چون سرباز بود هزینه های خودش را پس انداز کرده بود و برای تعمیر حمام منزل نیز |ولش را از پس انداز شخصی داد. برای رفتن به جبهه زیاد راضی نبودم؛ اما گفت: مملکت در خطر است و من باید به جبهه بروم. بعد از سه ماه آموزشی به جبهه رفت؛ ولی از ما پنهان کرد و میگفت که من مکانیک هستم و ماشین هایی را که خراب میشود، تعمیر میکنم. جهت خدمت مقدس سربازی احضار شد و آموزش های مقدماتی دوران سربازی را |پشت سر گذاشت؛ سپس از سوی لشکر 92 زرهی اهواز عازم جبهه های حق علیه باطل شد و سرانجام در رویارویی با دشمن زبون در روز چهاردهم شهریور ماه سال 1365 ، بر اثر اصابت ترکش به بدنش در پاسگاه زید به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر مطهر شهید در شهر محلات به خاک سپرده شد.
زندگینامه
مصاحبه
آقای حسین ابوطالبی پدر شهید میگوید:” من از روزی که مجتبی به دنیا آمد تا روزی که به شهادت رسید هیچ گونه خطائی ندیدم. وقتی مجتبی سرباز بود برای مرخصی میآمد، از کسانی که برای آنها کار بنّایی انجام داده بود، طلب خود را میگرفت و موقع رفتن مقداری از آن را به من میداد و میگفت بابا این پول را داشته باش چون من نیاز زیادی به پول ندارم و من با اصرار خودش قبول میکردم. به من گفت اینجا(خانۀ فعلی پدر شهید) یک مغازه بساز و من نیز شروع به ساخت کردم ولی بعد از شهادت مجتبی، نیمه کاره رهایش کردم.”
آقای قاسم ابوطالبی دوست و پسر عموی شهید نقل میکند که:” من به همراه مجتبی و اسماعیل آقامحمدی و مرحوم رضا ابوالقاسمی در هنرستان محلات درس میخواندیم. مجتبی خیلی نسبت به نیمور و بچههای نیمور متعصب بود و آنجا کسی جرأت نداشت به ما حرفی بزند. وقتی یکی از اهالی نیمور فوت میکرد مجتبی نزد رئیس هنرستان میرفت و اجازه میگرفت و همگی برای مراسم تشیع جنازه و حتی مراسم هفتم و چهلم نیز میرفتیم. درسش خوب بود و بخصوص در رسم فنی و کشیدن نقشههای پرسپکتیو(سه بعدی) بسیار ماهر بود. مجتبی در رشتۀ مکانیک و تا مقطع دیپلم ادامۀ تحصیل داد.”
آقای قاسم ابوطالبی در خصوص کشتی گرفتن مجتبی تعریف میکند:” من و مجتبی همیشه با هم بودیم، با اینکه والیبال بازی میکرد اما فوتبالش بهتر و در کشتی عالی بود. در وزن 57 کیلوگرم کشتی میگرفت و موفق شد نائب قهرمانی استان را در این وزن بدست آورد. برای تمرین به سالن آقاحسین هاشمی میرفتیم و یادم هست که آن زمان زمستانها سرد و یخبندان بود و بچهها تمایلی برای تمرین کردن نداشتند، اما مجتبی به دنبال من میآمد و با یکدیگر به محل شعبۀ نفت جنب مسجد امامحسین(ع) میرفتیم و برای بخاری نفت میخریدیم. بخاری باشگاه را روشن میکردیم و بعد از نظافت و جارو زدن سالن، مشغول تمرین میشدیم تا بقیۀ بچهها نیز میرسیدند و وقتی شور و علاقۀ مجتبی را میدیدند با ما مشغول تمرین میشدند. همیشه سر وزن بود و هنگامی که برای مسابقات استانی به اراک اعزام شدیم، سر میز غذا، میگفت قاسم تو اضافه وزن داری نباید زیاد غذا بخوری و سهم غذای من را نیز میخورد. نمازش را همیشه اول وقت میخواند و بقیه را نیز وادار میکرد که نماز را اول وقت بخوانند. شب مسابقه همۀ بچهها نماز خواندند و صبح زود نیز در هوایِ سردِ آن روزهایِ اراک، مجتبی برای نماز بیدار شد و یکییکی ما را صدا میزد که بیدار شوید و نماز بخوانید.”
آقای عباس ابوطالبی، برادر شهید میگوید: “مجتبی کسی بود که خوب و بد را تشخیص میداد، بچۀ شوخ طبعی بود و همه دوست داشتند که با مجتبی باشند. چنان سر زنده و خوشرو بود که همیشه ما را وادار به خنده میکرد، اگر ناراحتی من را که برادر بزرگترش بودم میدید، میگفت بیخیال برادر غم به دلت راه نده. نمازش هیچگاه ترک نمیشد، روزههایش را میگرفت و بچۀ با ایمان و دوست داشتنی بود. مهر و محبت خاصی بین ما بود و بیشتر از آنکه برادر باشیم با یکدیگر رفیق بودیم. من کشتی میرفتم و رتبۀ اول وزن 57 کیلوگرم در محلات را بدست آوردم ولی به دلیل اینکه ازدواج کردم و درگیر کار و زندگی شدم دیگر ادامه ندادم ولی مجتبی تازه شروع کرده بود و در مسابقات مدالهای زیادی گرفت.”
پدر شهید میگوید:” اوایل انقلاب بود که متوجه شدم وقتی مجتبی از مدرسه باز میگردد، درسش را میخواند و به یکباره ناپدید میشود. ناراحت میشدم و فکر میکردم شاید دنبال کار خلافی میرود، تصمیم گرفتم که ببینم او چه کار میکند. یک روز دیدم که کلنگی برداشت و بیرون رفت و من نیز پشت سرش رفتم، بدون اینکه متوجه شود که دنبال او هستم. دیدم که دوستانش یکییکی به او ملحق میشوند، از جمله آقان محمد محمدحسینی، علی عبدالهی، غلام اسلامی و… و به اتفاق یکدیگر به سمت بیابان رفتند. به جایی رسیدند که چشمۀ کوچکی بود و آبِ کمی از زیر سنگی بیرون میآمد و آنها میخواستند تا با کشیدن جوی، آب را به قسمتی که مسطح و صاف بود هدایت کنند. بعد از مشاهدۀ این اتفاق، خودم را به آنها نشان دادم که البته با دیدن من ناراحت شدند، ولی به آنها گفتم که ناراحت نباشید و بعد از راهنمایی آنها، آب را به منطقۀ مورد نظر خودشان رساندند و کمکم به درختکاری و کشت و کار مشغول شدند و مزرعهای درست کردند که هنوز این مزرعه وجود دارد.”
آقای عباس ابوطالبی از شوخ طبعی شهید اینگونه تعریف میکند که: “روزی مهمان داشتیم، موقع رفتنِ مهمانان باران شدیدی میبارید و ما برای بدرقۀ مهمانان تا درب حیاط آنها را همراهی کردیم. جلوی درب و جای ماشینی که تازه حرکت کرده بود خشک بود، رفت آنجا ایستاد و گفت بچهها اگر میخواهید خیس نشوید بیایید اینجا که باران نباریده است.”
بالاخره موعد اعزام مجتبی به خدمت فرا میرسد و عزم رفتن میکند. آقای قاسم ابوطالبی میگوید:” مجتبی قصد ازدواج داشت اما چون خدمت نرفته بود آمادگی این موضوع را نداشت. به من گفت که بیا باهم به جبهه برویم، اما من گفتم بعداً میروم.”
پدر شهید به نقل از یکی از همرزمان او نقل میکند که:” چهاردهم شهریور سال 1365، زمانی که بعد از چهلم دوستش به جبهه باز میگردد، در خط مقدم درگیری شدیدی بوده و رزمندگان همه بدون آب و تشنه مانده بودند. شهید ابوطالبی داوطلبانه قبول میکند که برای رزمندگان خط مقدم آب ببرد. هر چند بقیه به او میگویند که با این حجم آتش امکان این کار وجود ندارد و بهتر است کمی صبر کند تا اوضاع کمی آرام شود، اما مجتبی میگوید به امید خدا میروم هر چه تقدیر باشد همان میشود، بچهها تشنه هستند و من باید آب را به آنها برسانم. ماشینی را که به آن تانکر آب بسته بودند روشن میکند و به سمت خط مقدم به راه میافتد و در مسیر حرکت ترکشی قلب مجتبی را هدف میگیرد و همانجا به شهادت میرسد.”