او پسری سرحال و شاداب بود که با آمدنش همدمی برای برادر بزرگترش بود و با شیطنت هایی که میکرد، شادی را به خانه ای که ساکنانش زحمتکش و کشاورز بودند، آورده بود. س از طی دوران ابتدایی و راهنمایی، دبیرستان را به امید اینکه بتواند ادامه تحصیل دهد و بعد به دانشگاه راه یابد، آغاز نمود. و تا سال دوم نظری درس خواند و با آنکه علاقه زیادی به درس داشت، لیکن به دلی شغل و درآمد در که مردی کشاورز بود، درس را رها نمود.
مادر شهید میگوید: وقتی که مجبور به ترک تحصیل شد و به خانه بازگشت، به من گفت: اگر از خدا چیزی را خواستی و به آن رسیدی، رحمت است و اگر نیافتی حکمت. و …. تا اینکه به خدمت مقدس سربازی رفت. دوران آموزشی را در شهر سلماس از توابع استان آذربایجان غربی گذراند و بعد به منطقه جنگی کردستان اعزام شد. در روزیکم بهمن ماه سال 1362 به شهید و 4 نفر دیگر از همرزمانش مأموریت دادند که به منطقه جنگی بروند. زمانی که کارشان به اتمام رسیده بود و در حال برگشت بودند، ناگهان دشمن به آنها حمله کرده و شروع به تیراندازی به سمت آنان میکند که در این میان تیری به ای شهید اصابت کرده و او را از عقب نشینی باز میدارد. شهید در سنگری پناه میگیرد و با تیراندازی جلوی دشمن را میگیرد تا همرزمانش بتوانند عقب نشینی کنند. س از مدتی تیرهای او به اتمام میرسد و دشمن که متوجه این مطلب میشود، به او حمله کرده و پس از شلیک 2 تیر به چشم و گلویش، ایشان را به مانند مولایش ابوالفض العباس(ع)به شهادت میرسانند. پیکرش را تشییع و در شاهزاده صالح شهرستان نیم ور در قطعه شهداء به خاک سپردند. او سرباز تیپ سوم از لشکر 64 ارومیه بود و در یکم بهمن ماه سال 1362 در محور بوکان – مهاباد هنگام درگیری با گروهک های ضدانقلاب به شهادت رسید.
زندگینامه
مصاحبه
. آقا رضا تعریف میکند که:” چون من بزرگتر از او بودم همیشه نگرانش بودم که با بچهها کجا میرود و چه کار میکند، یکبار که کاری داشتیم، پیدایش نکردم، بالاخره به جائی که همیشه با بچهها بازی میکرد رفتم و دیدم آنجا با بچهها بازی میکند، آن روز حسابی او را دعوا کردم که چرا بازیگوشی میکند. با اینکه بازیگوش بود، ولی خیلی جوان کاری و خوبی بود.”
آقای محمد کبیرعبدی از همرزمان شهید است، که در کنار او در جبهه حضور داشت. او نقل میکند که: “پس از پایان دورۀ آموزشی، زمان تقسیم سربازها شد و من به همراه شهید محمدحسینی و غلام حیدری در یک پایگاه افتادیم و از بقیۀ بچهها جدا شدیم، اما چون پایگاهها نزدیک یکدیگر قرار داشت، کم و بیش از حال یکدیگر با خبر بودیم و مخصوصاً هنگام تأمین جاده، همدیگر را زیاد میدیدیم.
مادر شهید در خصوص شنیدن خبر شهادت فرزندش میگوید:” خبر شهادت پسرم در کل شهر پیچیده بود اما خود ما هنوز خبر نداشتیم. یک روز درب خانه به صدا درآمد و پسر بزرگم درب را باز کرد و بیرون از خانه مشغول صحبت شد. وقتی برگشت گفت پای محمدرضا شکسته و زخمی شده و باید به قم بروم و او را ببینم. حسی در درونم به من میگفت که پسرم شهید شده، به او گفتم من نیز باید با شما بیایم. در همین لحظات بود که همه فامیل و همسایه¬ها به خانه ما آمدند و دیگر مطمئن شدم که او شهید شده است. آن سال زمستانِ سرد و سختی بود و همه در خانۀ ما جمع شده بودند، فردای آن روز پیکر فرزندم که قابل شناسایی نیز نبود را به ما تحویل دادند و مراسم تشیع و خاک سپاری انجام شد. پدر شهید نیز به سبب از دست دادن فرزندش بسیار ناراحت بود و
4 سال بعد از شهادت او فوت می¬کند.”
منبع : نام آوران نیم ور