شهید محمدرضا اسلامی، در هشتم مرداد ماه سال 1342 در شهرستان نیمور از توابع محلات، پا به عرصه وجود گذاشت. تحصیلاتش را با گرفتن مدرر دی لم تجربی از شهر محلات به ایان رساند. دوران کودکی و نوجوانیاش با درس و کار در کنار خانواده سپری شد. شیر مردی از وارستگان و حقیقت پیشگان دیار یکرنگی، صفا و صداقت است. از تبار همانانی است که در سر هوایی به جز علی(ع) نداشتند و در دل شوق امیرالمومنین علی(ع) را داشتند.
مهربان و دلسوز بود، به طوری که در همسایگی منزلشان اگر کسی مشکلی برایش یش میآمد، سریع خود را میرساند و در حد توان یاری اش میکرد. او از زمره کسانی بود که امام(ع) سربازان من « : ( خبرامدنشان را داده بود که .» در گهواره اند. او سرباز بود و سربازی اش را از دوران از قبل انقلاب شروع کرد و با شرکت در تظاهرات و راه پیمایی ها و پخش اعلامیه های حضرت امام(ع)، نقش سربازی اش را خوب ایفا کرد.
با آغاز جنگ تحمیلی از سوی ارتش به عنوان سرباز تیپ سوم از لشکر 21 حمزه سیدالشهداء به جبهه رفت تا از کیان این نظام اسلامی دفاعی جانانه کند. شهید، محمدرضا اسلامی، در سیزدهم اردیبهشت ماه سال 1363 در جزیره مجنون سرش متلاشی شد و به فیض شهادت نائل امد. پیکر مطهرش را در شهرستان نیمور در کنار دیگر شهیدان آن خطه در گلزار شهدا به خاک سپردند.
زندگینامه
وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنفُ هُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّه
با درود و سلام به رهبر کبیر انقلاب اسلامی،امام خمینی(ره)، و با درود و سلام به شهدای را ه حق و حقیقت، از صدر اسلام تا کربلای حسین(ع) و از کربلای حسین(ع) تا کربلای خمینی (ره )و با سلام به امت شهید پرور ایران. هم اکنون که در آستانه جهادی بزرگ وامتحان الهی قرار گرفته ام و آمده ام که با نثار جان خود به جهانیان بفهمانیم که ملتی که شهادت را یک رستگاری بزرگ میداند و شهادت جزو مکتب اوست از هیچ چیز هراس ندارد و یک تنه در مقاب تمام ابر قدرت های شرق و غرب … خالی و با تکیه بر سلاح ایمان و الله اکبر میایستد و به امید خدا تمام جنایتکاران را از کاخ های خود به زیر خواهد کشید و زمینه ظهور حضرت مهدی(عج) و مقدمات حکومت جهانی او را فراهم خواهد کرد، اگر چه آنها از این هم ناراحت باشند. هم اکنون که در آستانه مرگ قرار گرفته ام و سوی قربانگاه عشق روانه هستم، خواستم با کلماتی چند توصیه هایی را به شما ملت شهید رور ایران بنمایم، اگر چه قاب این نیستم که وصیت بنویسیم و اگر چه لیاقت شهادت در راه خدا در خود نمیبینم ولکن شاید بر اثر دعای شما، خدا این فوز عظیم را نصیبم گرداند.
توصیه ام به شما امت حزب الله این است که امام تان، این حامی مستضعفان، این یاور محرومان را تنها نگذارید و همیشه از دل و جان فرمایشش را اجرا کنید و همچون مردم کوفه نباشید که حضرت علی(ع) از دست آنها دلش به درد آمد و آنان را نفرین کرد و در زمان حکومت خود حتی یک نفر نداشت که با او درد دل کند و سرش را در چاه میکرد و درد دل خود را با چاه میکرد، شما آن مردم نباشید که اگر شکر این نعمت الهی را بجا نیاورید، این نعمت را از شما میگیرد و رهبرانی چون محمدرضا خان ها نصیب شما خواهدکرد که این عذاب دنیا است. و به شما جوانان و برادرانم سفارش میکنم که اگر من از میان شما رفتم، شما سلاحم را به زمین نگذارید، و راهم را که راه تمامی شهداست، ادامه دهید.
و به شما و کسانی که فریب ابر قدرت ها را خوردند و بازیچه های آنها شدند سفارش میکنم که حق خود را که هدیه ای الهی به انسان است، سیراب کنید، چه بهتر است که با شکوه و پاک بمیریم که اسلام مردنی نیست، اسلام همچنان باقی خواهد بود و همیشه پاسدارانی خواهد داشت که درخت دین را آبیاری خواهند کرد و حفاظت و باغبانی آن را به دیگران خواهند سپرد، بدین ترتیب جای افتخار است که ما در این برهه از زمان، اصالت انسانی خویش را نشان دهیم و جان خود را فدای مکتب آسمانی خویش که هیچگاه اسارت در آن جای ندارد، بنماییم. امید است که خدا به ما توفیق دهد تا هر چه بیشتر و بهتر به اسلام، این مکتب عمیق بشریت که ارتباط با وحید و توحید دارد، خدمت کنیم. اگر جنازهام را یدا کردید در قطعه شهدای محلات به خاک بسپارید.
مصاحبه
حاج اصغر پدر شهید نقل میکند که:” محمدرضا در کلاسهای قرآن که در مسجد جامع دایر میشد، شرکت می¬کرد و قرآن خواندن را بسیار دوست داشت. پشتکارش بسیار خوب بود و هر کاری را که شروع میکرد در آن موفق بود و آنقدر پیگیر بود تا آن کار را عالی انجام دهد.”مادر شهید می¬گوید:” محمدرضا پسر نجیب، آرام، فعال و بسیار خودکفا بود و همۀ کارها را خودش انجام می-داد. همه دوستش داشتند و بدی از او ندیدند. او به ورزش علاقۀ زیادی داشت و همیشه با دوستانش ورزش می-کرد. بعد از گرفتن دیپلم برای دانشگاه ثبتنام کرد و خبر قبولی او را داماد خواهرم که کارمند دانشگاه بود به ما داد که بسیار خوشحال شدیم، اما او گفت که اول باید خدمت سربازی را تمام کنم و بعد از آن به دانشگاه بروم.
در دوران خدمت برای آنکه ما نگرانش نباشیم، در نامه¬هایی که می¬نوشت و میفرستاد از جبهه بسیار تعریف می¬کرد و میگفت اینجا شرایط خوبی دارم و حتی با بقیۀ رزمندهها والیبال و فوتبال بازی میکنیم. پسر فعالی بود و دوست داشت همیشه کار کند و از اینکه کارش سخت و مشکل باشد هراسی نداشت، بطوری که موقع اعزام به خدمت و حتی پس از آن اعلام نکرده بود که دیپلم دارد و حتی به ما نیز سفارش می¬کرد که داخل نامه¬ها مدرک تحصیلی مرا ننویسید، به همین دلیل او را بعنوان سرباز صفر به جزیرۀ مجنون بردند در حالی که اگر مدرکش را نشان میداد درجه میگرفت و خدمتش راحتتر بود.
آقایمصطفی حیدری، دایی شهید، که همراه با او والیبال بازی می¬کرد نقل میکند که:” او خیلی خوب والیبال بازی میکرد و با تیم والیبال نیمور به همراه آقایان حسین کاکائی، اصغر و قاسم ابوطالبی، علیرضا سراجه، عباس اسلامی، محمود هادیزاده و… در مسابقات محلات شرکت کردند و خوب نتیجه گرفتند، هرچند آن روزها امکانات کم بود و امکان موفقیت و پیشرفت زیادی نداشتند. دوستان زیادی داشت که همۀ آنها دوستش داشتند و زمانی که به شهادت رسید، در هیئت ابوالفضل(ع) برای او دستۀ عزاداری راه انداختند و مانند مراسم امام حسین(ع) برایش عزاداری کردند.”آقای قاسم ابوطالبی از دوستان شهید نقل میکند:” محمدرضا پسر بسیار خوب و پاکی بود، والیبالیست ارزندهای که استاد پاس کوتاه بود. بچهها را دور همدیگر جمع میکرد واجازه نمیداد دلخوریها و ناراحتیهایِ بینِ بچهها، تبدیل به کدورت و قهر طولانی شود. گروه دوستان ما آن موقع در حدود بیست نفر بودند که به صورت دورهای مهمانی برپا میکردیم و هر پنجشنبه شب خانۀ یکی از بچهها مهمان بودیم. محمدرضا در همین مهمانیها دلخوریها را حل میکرد و همیشه دنبال صلح و صفا بود و میگفت دنیا ارزش آن را ندارد که ما از یکدیگر دلخور باشیم. حتی اگر در بین اقوام اختلافی بوجود آمده بود، وساطت او اختلافات را از بین میبرد.”
آقای عباس اسلامی پسر دائی شهید و هم بازی او که از دوران بچگی کنار یکدیگر بودند میگوید:” در تمام طول زندگی، شاید فقط 1 سال دوران خدمت از یکدیگر دور بودیم و همیشه از صبح تا شام با یکدیگر بودیم. او بچۀ بسیار خوب، خوش اخلاق، مهربان و مثبت اندیشی بود، اما من بسیار شیطنت میکردم و موقع شیطنت در مقابل من قرار میگرفت، ولی با این وجود همدیگر را بسیار دوست داشتیم. محمدرضا با شیطنت موافق نبود و وقتی میفهمید میخواهم کار بدی انجام دهم اول مرا نصیحت میکرد و وقتی متوجه میشد فایده ندارد من را همراهی نمیکرد ولی بعداً کارهای بدم را جبران میکرد. به اتفاق یکدیگر سرکار میرفتیم، مدتی در کورۀ آجرپزی کار کردیم، مدتی بنایی، و در کارکشاورزی نیز همیشه در کنار یکدیگر بودیم.
یکی از خصوصیات اخلاقی محمدرضا این بود که متکی به خود بود و با وجود شرایط خانواده¬اش که نیازی به کار کردن نداشت، اما سخت کار می¬کرد و بسیار فعال بود. یکی از خاطراتی که از او به یاد دارم این است که یک روز در جادۀ صحرا برای اینکه گاو به زمین مردم نرود چوبی را به سمت گاو پرت کرد ولی از بخت بد چوب به چشم فردی که در زمین مجاور مشغول کار بود برخورد کرد و زخمی شد. محمدرضا بسیار ناراحت شد و کلی عذرخواهی کرد و همیشه برای دلجوئی به او سر میزد و اگر کاری داشت برای او انجام میداد.
یادم میآید یک روز که اتفاقاً عید قربان نیز بود، مادر محمدرضا به او پول داده بود تا برای منزل گوشت بخرد، پول را از او گرفتم و گفتم من گوشت میخرم، ولی در بین راه از یک حاجی گوشت قربانی گرفتم و همان را به رضا دادم که او متوجه نشد، اما خانوادهاش متوجه شدند که گوشت قربانی است ولی گفتند اشکال ندارد و ما پول را برای خودمان خرج کردیم.
من یک سال زودتر از محمدرضا به جبهه رفتم و زمانی که به جبهه آمد نزد او رفتم، به همراه تعداد زیادی از رزمندهها در داخل یک سنگر بزرگ مستقر شده بود. آنجا نیز به همراه همرزمانش والیبال بازی میکرد و بین همۀ آنها بهترین بازیکن بود. او همانطور که در نیمور سرگروه تیم والیبال بود، با وجود شرایط سخت جبهه، آنجا نیز تیم والیبال را تشکیل داده بود تا هم باعث شادی و تفریح رزمنده¬ها باشد و هم روحیۀ مضاعفی به آنها بدهد.
چون در بهداری خدمت میکردم، به سبب تردد و ارتباط زیاد، به موقعیت کل منطقه اشراف داشتم و برایم کاملاً واضح بود که منطقۀ خدمت محمدرضا بسیار خطرناک است، به ویژه آنکه با خصوصیاتی که او داشت و همیشه برای انجام کارهای سخت و خطرناک، به خود ترس و واهمهای راه نمیداد و پیش قدم کارهای خطرناک بود، احتمال شهادتش را میدادم. یک روز به مقر آنها رفتم و به او گفتم اینجا موقعیت سخت و خطرناکی دارد، نزدیک خط مقدم و در تیررس مستقیم خمپارۀ 120 است، باید صحبت کنیم و تو به جائی که موقعیت بهتری دارد منتقل شوی. خلاصه اصرار زیاد من به او بی فایده بود و بحث ما بالا گرفت و حتی منجر به درگیری با او و فرماندهاش و در نهایت بازداشت من شد.
زمانی که به مرخصی آمدم به دائی اصغر(پدر شهید) گفتم یا اجازه ندهید که محمدرضا به جبهه برود، یا او را به جای دیگر بفرستید چون من موقعیت او را دیدم و بسیار خطرناک بود. با این وجود هیچگاه در نامه¬هایش از موقعیتها و شرایط سخت و خطرناک منطقه چیزی نمینوشت تا خانوادهاش نگران نشوند. شهید اسلامی از جمله کسانی بود که آگاهانه موقعیت خودش را انتخاب کرده بود و میخواست تا سرنوشت، او را جاودانه و بهشتی کند. در جزیرۀ مجنون یک منطقه به نام شهید محمدرضا اسلامی قرار دارد که بعد از شهادتش به نام او نامگذاری شده است.”
آقای مصطفی حیدری، دائی شهید اسلامی میگوید:” آخرین باری که به مرخصی آمد به من گفت این مدت که من نیستم مواظب پدر و مادرم باشید، کمک حال آنها باشید تا برگردم، آن وقت دیگر اجازه نمیدهم آنها کار کنند و اذیت شوند.”آقای مصطفی حیدری از خبر شهادت شهید اسلامی اینگونه نقل میکند:” من آن موقع در مخابرات کار میکردم و همیشه در جریان اخبار جبهه و جنگ بودم. حتی خبر شهادت بچههای نیموری را خیلی زودتر از بقیه دریافت میکردم و هنگام تشیع جنازۀ این عزیزان همیشه حاضر بودم.
آن روزها در مخابرات مشغول کار بودم و آقای یاری ریاست وقت بنیاد شهید، هر وقت خبری از بچههای نیموری در جبهه میشد به من زنگ می¬زد و میپرسید که از چه خانوادهای است و خبر شهادت یا آن اتفاق را باید به چه کسی اطلاع بدهند. ایشان از اینکه شهید اسلامی خواهرزادۀ من است، اطلاعی نداشت، بنابراین مثل همیشه خبر شهادت محمدرضا را گفت و من که بسیار ناراحت و مستأصل شده بودم نمیدانستم چطور این خبر را به خانوادۀ خواهرم برسانم. چون آن زمان آنها تهران بودند. به یکی از دوستانم به نام آقای تیموری اطلاع دادم تا آنها را به بهانهای از تهران بیاورد و خود را برای مراسم تشیع پیکر پسر شهیدشان برسانند. صبح آن روز برای دریافت پیکر شهید به سپاه محلات رفتم و بعد از آن نیز مراسم تشییع برگزار شد.” منبع: کتاب نام آوران نیم ور