وصیت نامه
مصاحبه با رحمان بنی اسد همرزم و پسر خاله شهید
در عملیات بیت المقدس مجروح شدند ترکش های زیادی به بدنشان اصابت کرده بود به طوری که هر وقت ترکش ها را در بدنشان پیدا می کردند شروع به بیرون آوردن ترکش ها سطحی از بدنشان میکردند. بارها ذکر می کرد اگر خدا قسمت نماید دیگر نمی خواهم زخمی شوم اگر قسمت زخمی شدنم هست طلب شهادت می نمایم. در سپاه و بسیج محلات آموزش های عمومی را طی کردند و در اهواز در منطقه نخلک نیز یکسری آموزش های نظامی را دیدند.
در هنگام غروب آفتاب ۲۲ تیر ماه سال ۶۱ قبل از شروع عملیات رمضان همراه با سایر رزمندگان تیپ ۱۷ قم به خط مقدم روبروی پاسگاه زید عراق اعزام شدیم و هر چند نفر در سنگری مستقر شدیم تا برای اجرای عملیات آماده شویم من نیز با ایشان در یک سنگر همراه با چندین نفر دیگر بودم خط در زیر آتش عراق بود گاهی خمپاره ای نزدیک سنگر ما نیز منفجر می شد فرماندهان گردان نیز از تردد بچه ها به خاطر زخمی شدن و همچنین لو رفتن عملیات جلو گیری می کردند. ما در سنگر نشسته بودیم که یک لحظه محمد جواد گفت گوش کنید کسی صدایم می زند ما گوش کردیم و صدایی نشنیدیم بعد از مدتی دوباره همین جمله را تکرار نمود ما که صدایی نشنیده بودیم خندیدیم و گفتیم شاید خیالاتی شده ای ولی در همین لحظه ایشان سراسیمه بلند شد و گفت صدایم می زنند و با عجله به طوری که کفش های خود را درست نپوشیده و یکی از کفش های بچه های دیگر سنگر را جلوی پای خود انداخت بیرون آمد در همین بین یک صدای انفجار به شدت زیاد که فکر کردیم روی سنگر ما فرود آمده است شنیده شد و درون سنگر پر از گرد و خاک شد من سراسیمه از سنگر بیرون دویدم و دیدم حدود چند متر دور تر از سنگر محمد جواد با بدن خونین روی زمین است به بالای سر ایشان آمدم و سرش را کمی بلند کردم و روی زانو ام گذاشتم تا قبل از رسیدن آمبولانس ایشان کمی صحبت کرد و گفت دیدی گفتم داشت کسی صدایم می کرد و بعد گفت آب و سپس خندید و جان به جان جان آفرین تسلیم نمود در حالیکه لبی خندان داشت
مصاحبه با صفرعلی غضنفری همرزم شهید
در روزهای آغازین تیر ماه ۶۱ و بعد از مراجعت از منطقه عملیاتی جنوب و معرفی خود به سپاه محلات بلافاصله به حوزه مقاومت بسیج شهید مطهری نیم ور اعزام و امور فرهنگی و تبلیغی و عقیدتی آنجا را به عهده گرفتم در آن زمان حدود ۲۰ نفر پاسدار آزمایشی یا ویژه در نیم ور خدمت می کردند و در این جمع صمیمی که به صورت نوبه ای و ۲۴ ساعته در پاسگاه بودند چهره یک نفر از همه خندان تر و جذاب تر بود همین خندان بودن و هیکل ورزشکاری و پر کار بودن باعث علقه بیشتر ما با هم شد در همان ساعات اولیه و با پرس و جو فهمیدم که نام او محمد جواد افغانی است و بلافاصله او را صدا کرده و با شروع صحبت آشنایی و دوستی ما آغاز شد. بعد از اولین برخورد و آشنایی مقدماتی با وجودی که کار محمد جواد عملیاتی و ایست و بازرسی و کار من تبلیغی و عقیدتی بود اما آن شهید عزیز در کلاس های عقیدتی و نماز های جماعت و دعاهایی که خوانده می شد حضور فعالی داشت و به نظر می رسید که مدت خیلی کمی بود که از جبهه برگشته بود و مقداری هم از ناحیه پا یا کمر به خاطر مجروحیت در جبهه اذیت می شد اما به روی خودش نمی آورد و درد و رنج را برای رضای خدا تحمل می کرد در این مدت کوتاه چند بار با هم در طول روز و شب جلوی حوزه مقاومت شهید مطهری نگهبانی می دادیم و از جبهه و جنگ و آرزوها و رویاهای خود سخن می گفتیم.
یک روز صبح که جلوی حوزه مقاومت نشسته بودیم دیدم یک نفر موتور سوار به سمت ما می آید وقتی نزدیک شدم دیدم محمد جواد با موتور هوندای ۷۰ بدون کلاج که مال پدرشان بود به محل حوزه آمد و کوچکترین برادر خود (علی) را به ترک خود سوار کرده بود و با خود آورده بود از او سوال کردم چرا این بچه را با خودت آوردی حوزه؟ آن هم با موتور و از محلات تا نیم ور ، گفت این برادرم علی اصغر است و من می خواهم او را با محیط بسیج آشنا کنم تا وقتی خودم به جبهه می روم برادر خودم بیاید و اسلحه مرا بردارد و در سنگرم بایستد و پاسداری کند. از آنجا فهمیدم که محمد جواد هم خودش قصد ماندن ندارد و هم اینکه نمی خواهد سنگرش خالی و اسلحه اش بر روی زمین بماند. و البته من هم همان روز با موتور مذکور یک دوری در شهر نیم ور زدم و سپس موتور را به حوزه آوردم و چند ساعتی را در کنار هم و در کنار دیگر پاسداران و بسیجیان نیم ور به ورزش و فوتبال گل کوچک در درون حوزه پرداختیم.
روز چهارم یا پنجمی بود که با هم مانوس کردیم که بحث ازدواج پیش آمد و محمد جواد گفت من این دفعه که از جبهه بر گردم حتما با پدر و مادرم صحبت می کنم تا برایم خواستگاری بروند و من هم به شوخی گفتم اگر تو این کار را کردی من هم بلافاصله بعد از تو ازدواج خواهم کرد و این موضوع را ۲ یا ۳ بار با هم مطرح کردیم اما در پایان هر بار مطرح کردن موضوع ازدواج مسئله جهاد و رفتن به جبهه و مجروحیت یا شهادت و… نیز مطرح می شد و از صحبت های محمدجواد دریافت می شد که او عاشق جبهه و جهاد في سبيل الله و شهادت است.
آخرین دیدار : شاید یک هفته از دوستی و آشنایی ما با هم نگذشته بود که ما با هم خیلی صمیمی شده بودیم و با موتور حوزه و یا موتور محمد جواد با هم به گشت زنی می رفتیم و رازهای مگوی خود را نیز با هم در میان می گذاشتیم . روز ۸ یا ۹ تیر ماه که محمد جواد به حوزه شهید مطهری نیم ور آمد و گفت فردا اعزام به جبهه است و ما با تعدادی از پاسداران و بسیجیان محلات عازم جبهه هستیم و آمده ام تا خداحافظی کنم و وسایل خود را بردارم و بروم محلات خاطرم هست این شهید با شهید اسماعيل استاد هاشم و یکی دو نفر دیگر از حوزه شهید مطهری نیم ور به جبهه اعزام شدند و در عملیات رمضان به شهادت رسیدند.
گرچه دوستی من با محمد جواد به کمتر از ۱۰ روز می رسد اما هرگز صفا، جدیت، قامت رشید و بر افراشته ، هیکل ورزیده و ورزشکاری شجاعت و نترس بودن و خنده رو بودن و خوش برخورد بودن آن عزیز سفر کرده را فراموش نمی کنم . امیدوارم در آن روزگار وانفسای محشر کبری ما را به یاد آورند و دست ما را بگیرند و شفيع ما باشند و از خدا بخواهند که در محضر حضرت حق تعالی شرمنده خدا و چهره های مظلوم شهدا نباشیم.