شهید میرزایی در بیستم مردادماه سال 1342 در شهر نیم ور در یک خانواده مذهبی چشم به جهان گشود. محمد در زمانی که به مدرسه میرفت، خیلی خوش اخلاق و با ادب بود. به درس خیلی علاقه داشت و در درس هایش موفق بود. معلم ها از او خیلی راضی بودند. او در زمان تحصیل فقط دنبال درس خواندن بود و در مدرسه و اجتماع خیلی خوب رفتار میکرد و اخلاق خوبش زبانزد دوستان و اقوام بود. به کتاب و مطالعه علاقه مند بود و همیشه برای مطالعه به کتابخانه محل میرفت. همچنین به ورزش فوتبال و والیبال نیز علاقهای خاص داشت. در زمان حضور در منزل کارهای نجاری انجام میداد و در منزل اتاقی مخصوص، برای تهیه کارهای دستی داشت و با علاقه ای خاص به تهیه وسایل چوبی میپرداخت. به نماز اول وقت و انجام واجبات بسیار تأکید میکرد و بیشتر برای اقامه نماز به مسجد میرفت و به قرائت قرآن اهمیت میداد و در ماه رمضان اقدام به گرفتن روزه میکرد. پس از به پایان رساندن مقطع دبیرستان به خدمت مقدس سربازی اعزام گردید و بعد از گذراندن دوره آموزشی به عنوان سرباز تیپ سوم از لشکر 64 ارومیه به منطقه مهاباد اعزام شد. او 23 ماه از خدمت سربازی را پشت سر گذاشت و در طول خدمت یکبار زانوی ایشان مجروح شده بود. پدرش برای مداوای وی از یکی از بیمارستانها وقت گرفته بود؛ ولی وقتی این موضوع با محمد مطرح شد، سرش را به زانو گذاشت و شروع به گریه کرد و گفت: شما میخواهید با این کار مانع ادامه خدمت من شوید. او پس از پایان مرخصی به محل خدمتش بازگشت و در سوم اردیبهشت ماه سال 1363 هنگام درگیری با گروهک های ضدانقلاب در مهر مهاباد – سقز به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر مطهر شهید در زادگاهش به خاک سپرده شد.
زندگینامه
وصیت نامه
مصاحبه
سعيد ميگويد:” موقع درس خواندن به محلات ميرفتيم و چون ماشين براي رفت و آمد نبود خانهاي اجاره كرده بوديم و يك هفته را آنجا ميمانديم و آخر هفته ميآمديم. چون در تابستان خيلي كار ميكرديم دستمزدمان را موقع پائيز و زمستان بابت درس خواندن از پدر بزرگم، حاج امينآقا ميگرفتيم، او نیز هفتهاي ده تومان به ما ميداد كه خرج خورد و خوراك ما ميشد. محمد بعد از آنكه دیپلم را در رشتۀ برق گرفت، قصد داشت با پولهايي كه با كار در مزرعه جمع كرده بود زمینی برای خانۀ خودش خریداری کند تا در آينده كه تشكيل خانواده داد خانهاي در آن بنا كند، اما برای گذراندن دورۀ خدمت سربازی اعزام شد و 22 ماه نیز در منطقۀ كردستان و مناطق سردشت، مأمور تأمین جاده بود. وظيفۀ مأمور تأمين جاده، حضور در منطقه و كنترل جادهها و مناطق حساس و تأمين امنيت مردمِ شهرها و روستاهاي آنجا بود كه از صبح تا نزديك غروب آفتاب طول ميكشيد. به دليل كوهستاني بودن و وسعت زیاد منطقه، و ناامني در شبها، مأمورينِ تأمين جادهها بایستی قبل از غروب به پادگان خود باز ميگشتند.”آقای محمد کبیرعبدی از همرزمان شهيد محمد ميرزايي كه خاطراتي نيز از او به ياد دارد نقل میکند که:” کردستان زمستانهای سردی داشت و برف و کولاک زیادی میآمد و در بعضی از شبها كه برف زیادی میآمد، ما باید از سنگري كه سه یا چهار متر در برف فرو رفته بود تونل میزدیم تا به بیرون راه پيدا ميكرديم.
یکی از همان شبها که کولاک زیادی میآمد و برف داخل صورتمان میزد همۀ بدن را پوشاندیم و فقط چشمانمان را باز گذاشتیم چون بیشتر درگیریها در آن موقع شب اتفاق ميافتاد که ما دید کمی داشتیم. آن شب بچهها نتوانستند شهید میرزایی را پیدا کنند، چون سرما شدید بود و برف زیادی نیز باريده بود. او روی چند گونی نشسته بود در حالي كه اسلحهاش را روی پایش گذاشته بود. از آنجائي كه اسلحه سر نیزه داشت و برف تا بالاي سر نيزۀ او را پوشانده بود، در هنگام گشتزني پای يكي از سربازان به سر نيزۀ او برخورد ميكند و متوجه ميشوند كه او زير برفها مدفون شده است. به کمک بچهها او را از بین برفها بیرون آوردیم در حالي كه کاملاً به فرم صندلی یخ زده بود. او را به داخل سنگر آوردیم در حالي كه فکر کردیم شهید شده است، بلافاصله گرمش کردیم تا بدنش باز شد و متوجه شدیم که زنده است و نفسش بالا آمد، ولی هنوز نمیتوانست چشمانش را باز کند. او را به بیمارستان بردند و نزديك یک ماه در بیمارستان بستری بود. بعد از یکماه که آمد برای او جشن گرفته بودیم و به شوخی به او میگفتیم آن دنیا چه خبر بود. بخاطر خوب شدنش بسیار خوشحال بودیم مدت زیادی از آن حادثه نگذشت که اسیر شد و در حالي كه مدت دو ماه بيشتر از خدمتش باقی نمانده بود به شهادت میرسد.”
ايشان در ادامه از نحوۀ شهادت شهید نقل ميكند:” در منطقه به فراخور، تعدادي پادگان در مجاورت یکدیگر قرار داشتند تا تأمين امنيت و استقرار نيروها آسانتر باشد. شهید میرزایی در پادگان مجاور بود و ما به وسیلۀ بیسیم با يكديگر در ارتباط بودیم. او هر روز صبح به اتفاق تعداد ديگري از همرزمانش پادگان را ترك و در منطقه گشتزني ميكردند يا در سنگر مستقر ميشدند و بايستي ساعت سه تا چهار بعدازظهر به پادگان برميگشتند تا هنگام شب با نيروهاي كومله و دموكرات كه در طول روز در منطقه مخفي بودند، درگير نشوند. معمولاً نيروهايي كه در يك منطقه و نزديك یکدیگر مستقر بودند، پس از پايان پست جمع ميشدند و به اتفاق یکدیگر به پادگان باز ميگشتند. يك روز هنگام جمع شدن از قسمتهای تعيين شده در جاده، دچار کمین كومله و دموكرات میشوند و درگیری بین آنها آغاز میشود. در این درگیری تیر به کلاه یکی از همرزمان شهید میرزایی به نام غلام حیدری( از اهالي نيمور) برخورد میکند. با توجه به اينكه منطقه به دليل كوهستاني بودن داراي فراز و نشيب زيادي بود و بچهها نیز متفرق و هوا نيز تاريك شد، همديگر را گم كرده و امكان پوشش دادن یکدیگر نیز بسيار كم بوده است. آن روز شهید میرزایی و یک نفر دیگر اسیر میشوند و بقیه به پادگان باز میگردند. همان شب خبردار میشویم که شهید میرزایی اسير شده است. كوملهها هر کس را اسير ميكردند دو روز بعد به شهادت رسانده و پيكرش را در جاده میانداختند و اين روال براي شهيد ميرزايي نيز اتفاق افتاد و بعد از دو روز پيكر شهید میرزایی كه مورد اصابت دو گلوله قرار گرفته بود را داخل جاده پیدا میكنند.”آقای عباس قربانی نيز از همرزمان شهید ميگويد:” در پایگاهي كه ما بوديم به جز من و شهید، آقايان احمد جامهدار و غلام حیدری نیز از نيمور همخدمتی ما بودند. بقیۀ بچههاي نيمور در گردانهاي ديگر تقسیم شده بودند، تعدادي در گردان 1 و 2 و بعضی در اركان، راننده بودند. من و شهید میرزائی همراه یکدیگر پست میدادیم. يك روز، ما پاس3 نگهباني بودیم وکولاک و سرمای بسیار شديدي بود، وقتی برای استراحت میخواستیم به پايگاه برگردیم چشمانمان را برف زد، علاوه بر آنكه دو تپۀ بزرگ بین ما و پايگاه اصلی با فاصلهای حدود 200-300 متر وجود داشت و سرمازدگي چشمان ما باعث شد راه را گم کنیم.
دستان من کاملاً یخ زده بود و هیچ حسی نداشت شهید میرزایی نیز اشتباهی به میدان مین رفت ولي هیچ کدام از مینها فعال نشد، چون برف سنگینی آمده بود. من یک گونی در دست داشتم که تمام اسلحهها و نارنجکها داخل آن بود. بعد از یک ساعت گشت در آن حوالی بچههای پایگاه خودمان را دیدیم و در حالي كه دیگر توانی نداشتیم و تقریباً بیهوش شده بودیم، ما را نجات دادند. ما را به داخل یک مسجد کنار سنگر بردند. شهید میرزایی از ناحيه پا یخ زده بود که او نیز از این جهت آسیب جدی دیده بود. یکي از فرماندههاي پایگاه به نام استوار فروتنی یک کاسه آب جوش براي ما آورد و وقتي من دستانم را داخل آن گذاشتم فکر میکردم که دستم را از مچ قطع کردهاند، بخاطر شدت یخزدگی درد میکرد و حسی از دستانم نداشتم. همان موقع مفصل دستمان من آسیب دید و از آن پس با كوچكترين سرما درد میگیرد. تا مدتی دستانمان را داخل آب گرم گذاشتیم تا خوب شود.
بعد از یک هفته دست من کمکم خوب شد اما هنوز کمی یخ میکرد، اما شهید میرزایی بعد از مدتی متوجه شد که انگشت پایش بخاطر همان روز آسیب دیده و سیاه شده بود. یک روز از ستاد آمدند و پرسیدند که انگشت میرزایی قبل از خدمت مشکلی نداشته است؟ که من چون از دوران بچگی با او بودم میدانستم که مشکلی نداشته، به آنها گفتم که هیچ مشکلی نداشته و در همين جا آسيب ديده است. ما در جادۀ مهاباد – سردشت تعداد 8 پایگاه زدیم و هر چقدر جاده را میگرفتیم و پيش روي ميكرديم یک پایگاه جدیدی بنا میکردیم تا كنترل و اشراف بهتري به منطقه داشته باشيم. در بهار همان سال در پایگاه خورخوره یا خلیفان به ما اطلاع دادند كه كوملهها، ماشین غذا را با خمپاره زده و حالت آماده باش دادهاند. محمد میرزایی آرپیجیزن بود و برای کمک به بچههایی که غذا میآوردند رفت و دیگر برنگشت.”
بر اساس مستندات موجود در بسیج نیمور، مرحوم حاج عباسعلی میرزایی پدر شهید از زمان کودکی و نوجوانی شهید نقل کرده است:” محمد در زمانی که به مدرسه میرفت خیلی خوشاخلاق و با ادب بود. به درس خیلی علاقه داشت و موفق بود و معلمها از او خیلی راضی بودند. در مدرسه و اجتماع خیلی خوب رفتار میکرد و اخلاق خوبش زبانزد دوستان و اقوام بود. محمد از همان زمان کودکی و نوجوانی به نماز و حضور در مسجد اهمیت میداد و در ماه رمضان روزههایش را کامل میگرفت.
در سال چهارم متوسطه به من گفت که میخواهد عضو بسیج شود و من به او گفتم که فعلاً درس بخوان و بعد از پایان تحصیلات به بسیج برو، محمد در پاسخ به من گفت اگر به من اجازه ندهی که به بسیج بروم دیگر ادامۀ تحصیل نمیدهم و بالاخره با پافشاری به بسیج رفت و پس از پایان مقطع متوسطه به خدمت مقدس سربازی اعزام گردید. بعد از گذراندن دورۀ آموزشی به منطقه کردستان اعزام شد. یک بار که به مرخصی آمده بود زانوی ایشان مجروح شده بود و من برای مداوای او، در یکی از بیمارستانهای قم وقت گرفته بودم ولی وقتی این موضوع را با خودش در میان گذاشتم سرش را به روی زانو گذاشت و شروع به گریه کرد و در حالی که گریه میکرد میگفت شما میخواهید با این کار مانع خدمت من شوید و بالاخره در کوههای کردستان به دست منافقین به درجه رفیع شهادت نائل آمد و ما بسیار خوشحالیم که فرزندمان در راه خدا به شهادت رسید.”
مرحوم مادر شهید نیز نقل کرده است که:” انسان صبوری بود و با دوستان، برادران و خواهرش دوست صمیمی بود. در اوقات فراغت در کار کشاورزی به پدرش کمک میکرد و به پدر و مادر خیلی احترام میگذاشت و هر کاری که به او واگذار میکردیم سریعاً انجام میداد. به کتاب و مطالعه علاقمند بود و همیشه برای مطالعه به کتابخانۀ مسجد میرفت. همچنین به ورزش فوتبال و والیبال نیز علاقۀ خاصی داشت. در زمان حضور در منزل نجاری میکرد و در منزل، اتاق مخصوص برای تهیۀ کارهای هنری و صنایع دستی داشت و با علاقهای خاص به تهیۀ وسایل چوبی میپرداخت.
به نماز اول وقت و انجام واجبات بسیار تأکید میکرد و بیشتر برای اقامۀ نماز به مسجد میرفت و به قرائت قرآن اهمیت میداد، همیشه به برادران و خواهرانش توصیه میکرد به درس و مطالعه و تحصیل اهمیت دهند و به خواهرش توصیه میکرد همیشه حجاب را رعایت کنید و مراقب باشید.
زمان انقلاب 19 ساله بود و در تظاهرات علیه رژیم پهلوی شرکت میکرد و بسیار فعال بود. به بسیج خیلی علاقه داشت و شبها به آنجا میرفت و تا دیر وقت در آنجا فعالیت میکرد.
وقتی به او اعلام کردند که باید به خدمت سربازی بروی بسیار خوشحال شد و سر از پا نمیشناخت. هنگامی که به مرخصی میآمد دستش را روی شانه و یا پای من میگذاشت و از جبهه برای من تعریف میکرد و میگفت ما در کوههای کردستان و در میان برفها هستیم و غذا به خوبی به ما نمیرسد. نانها را خشک میکنیم و به سقف سنگر میبندیم تا در مواقع ضروری و کمبود مواد غذائی از آنها استفاده کنیم. من همیشه برای او خوراکی میفرستادم و محمد میگفت خوراکیهای که میفرستی با دوستان و همرزمان استفاده میکنیم. محمد به جبهه خیلی علاقه داشت و وقتی به مرخصی میآمد عجله میکرد که زودتر به محل خدمت برگردد و همیشه تأکید میکرد که باید به جبههها کمک کنیم.
شهادت محمد اثر فوقالعادهای روی خانواده و اقوام داشت که این تأثیر در اخلاق و رفتار همۀ آنها کاملاً مشهود بود و این برای ما باعث افتخار و سربلندی است که فرزندمان در این راه مقدس به شهادت رسید.
یک شب در خواب دیدم محمد وارد منزل شد و پایین ایوان منزل ایستاد و مرا صدا زد به او گفتم که: مادر من نفهمیدم که تو چه کردی و چطوری به شهادت رسیدی؟ محمد گفت: مادر ناراحت نباش انگار که یک زنبوری مرا گزید و من چیزی نفهمیدم.”
منبع : کتاب نام آوران نیم ور