در یکی از روزهای مردادماه 1341 در یکی از محله های تهران به نام دولاب به دنیا آمد. او به سن یک سالگی که رسید مریض شد پدرش بنا بر اعتقاداتی که داشت با خدای خود پیمانی بست که در صورت بهبودی فرزندش پس از پایان تحصیلاتش او را نذر اسلام کند و به حوزه علمیه بفرستد که خدا هم مرحمتی نمود و او شفا یافت. مجید در همان دوران طفولیت همراه پدر خود به مساجد و تکایا میرفت و چون در محفلی اسلامی پرورش یافت همواره در فکر محرومین و مستضعفین بود پس از گذشت چند سالی از عمر گرانبهایش که با پدر خود در شب های ماه مبارک رمضان برای قرائت قرآن به مساجد جعفری در خیابان نبرد تهران میرفتند. با گذر از زورخانه ای که در مسیرشان بود او علاقه ای زیاد به ورزش باستانی پیدا کرد. در مدت یک هفته تمام قرآن را بدون غلط فرا گرفت که امام جماعت مسجد جعفری آقای موسوی و حاج آقا نوایی قاری آن مسجد و تمام برادران آن مسجد بودند و صحیح خواندن قرآن او را در مدت یک هفته تائید نمودند و گفتند: برای او جایزهای بخرند. او از صدای خوبی هم برخوردار بود و در تمام هیئتها شرکت مینمود. قرآن میخواند و موردعلاقه دوستان هیئتی اش بود. چندین سال در تهران درس خواند و پس از آن به وطن اصلی پدرش(شهرستان محلات)مشغول درس خواندن شد. در اوایل انقلاب وجود خفقان شدید ساواک یک شب در مسجد القائم(عج)محلات او سه صلوات برای سلامتی امام خمینی(قدس سره)فرستاد که چشمان ساواکی ها از حلقه درآمد و در پایان مراسم او را تعقیب کردند ولی از تاریکی شب استفاده و فرار کرد.
پس از پیروزی انقلاب با دوستان هنرستانی اش پای پیاده از شهرستان محلات برای دیدار امام(قدس سره)به قم رفتند و تصویر امام(قدس سره)در دست مجید بود و سه چهار روز پیاده روی نمودند تا به خدمت امام(قدس سره)رسیدند. او پیرو و مقلد امام(قدس سره) بود چون پدرش از همان سالی که امام(قدس سره) را تبعید کردند و رساله او را به طور مخفیانه در بازار تهران تهیه کرد و در منزل و هیئت ها آن را مطالعه میکرد. شب ها از طرف بسیج با دیگر برادران بسیجی اش پست میداد و با منافقین بحث و جدال میکرد. یک روز دیده بود عدهای به طرفداری از بنی صدر شعار میدهند شجاعانه به خیابان میرود و میگوید درود بر خمینی(قدس سره)و یارانش که منافقین با آجر و سنگ به او حمله میکنند. پس از گرفتن دیپلم جهت گرفتن دفترچه آماده به خدمت عازم تهران شد و دفترچه آماده به خدمت دریافت نمود. یک ماه به تاریخ اعزامش مانده بود که طاقت از دست داد و از طریق بسیج شهرستان محلات عازم جبهه شد. او در پنجم ماه محرم الحرام با شادی و خوشحالی بی نظیر به جبهه دارخوین رفته و از آنجا برای حمله به عراق و باز پس گرفتن بستان به جبهه بستان میرود و با شجاعتی که از خود نشان داد و حماسه هایی که از خود آفرید در روز نهم آذرماه سال 1360 به شهادت رسید. پیکر مطهر شهید در گلزار شهدای شهر محلات به خاک سپرده شد. به راستی مجید فدای اسلام شد.
زندگینامه
وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت پدر و مادر بزرگوارم سلام عرض میکنم. ننه عزیز بپذیر سلام گرم نوه حقیرت را. بپذیر سلام توفنده نوه ات را در جنگ با کفر صدامی. سلام گرم و زیر رگبار خمپاره و توپ دشمن بعثی را از من بپذیر. سلام گرم و سوزان مرا در شهر اهواز این شهر عاشقان شهادت و در این هوای گرم بپذیر. امیدوارم با دعای پس از نماز هر وعده خود ما را دعا کنی و پیروزی نیروهای اسلام را از خدای در هم کوبنده ستمگران خواستار باشی. باری اگر از احوالات اینجانب مجید خواسته باشید به حول قوه اللهی خوب بوده و ملالی ندارم جز دوری شما. ما روز سه شنبه 1360/08/05 به طور داوطلب از محلات عازم پایگاه(گلف) منتظران شهادت در اهواز شدیم و شب را در اینجا گذراندیم و صبح مسئول گروه ما برای تحویل گرفتن مهمات و اسلحه به پایگاه رفته و قرار است که بعد از گرفتن اسلحه و مهمات عازم جبهه دارخوین و یا اهواز خواهیم شد خلاصه ماه محرم است و ماه پیروزی، ماه پیروزی خون بر شمشیر و انشاءالله ماه سقوط صدام کافر. به هر حال به احتمال زیاد شاید روز تاسوعا و عاشورا حمله وسیعی در تمام جبهه ها به خصوص جبهه خونین شهر به وقوع بپیوندد و التماس دعا داریم از همه شما. شاید روزی به ندای حسین(ع) لبیک گفته و به دیار حق بشتابیم و دیگر در میان شما نباشم و به شهادت برسم خلاصه من به مدت یک ماه و یا شاید بیشتر در جبهه بمانم ولی ازشما میخواهم که رزمندگان اسلام را بعد از هر نماز دعا کنید ولی اگر خدا نخواست و زنده ماندیم و جای مشخصی در جبهه پیدا کردیم که ساکن بودیم در نامه بعدی برایتان خواهم نوشت و آدرس بازگشت را برایتان مینویسم تا شما هم نامه ای برایم بفرستید.
خب دیگر عرضی ندارم جز دوری شما. چند کلمه با خانواده خود صحبت دارم. در و مادر و خواهران عزیزم اکنون که من راه خود را باز یافته ام از شما طلب مغرفرت مینمایم و امیدوارم که به سلامت و خوشی زندگی خود را ادامه دهید. از پدر و مادرم تشکر فراوان میکنم که چنین فرزندی را تربیت کردند تا بتواند در راه اسلام خدمت کند و چه زجرها که نکشیدید و من شرمنده ام و امیدوارم که خداوند از تو راضی باشد و تو هم از من راضی باشی. از خواهرانم میخواهم که اگر تندخویی از من دیدید مرا ببخشند و از من راضی باشند تا در پیشگاه ایزد یکتا سرافراز باشم و به فرزانه و منصوره خانم توصیه میکنم که با چادر به خیابان بروند. دیگر بزرگ شده اند و نماز هم بخوانند و مرا دعا کنند. من هم با تمام مسائل از شما راضی هستم و امیدوارم که خدا از شما راضی باشد انشاءالله. و از تمام دوستان و آشنایان که مرا از نزدیک میشناسند میخواهم که کمی هم تفکر سر راه خدا بنمایند و اسلام را یاری کنند که یقین دارم یاری میکنند. من تقاضا دارم که پس از شهادتم هیچ کس اعم از خانواده و غیره به حال من نگریند و به هم دیگر تبریک بگویند و هیچ ناراحتی به خود راه ندهند که من در آخرت سرافراز باشم … لباس های مرا به جنگ زدگان بدهند و کتاب های مرا به اهلش بسپارند تا استفاده کنند و دیگر وسایلم را بفروشند و به بینوایان کمک و انفاق کنند. و السلام علیک و رحمه الله و برکاته.