شهید جلال صفری، در سوم مهرماه سال 1342 در خانواده ای متدین و مذهبی و در سایه مهر و محبت پدر و مادر پا به عرصه وجود نهاد. جلال از همان دوران کودکی مورد هجوم حوادثی قرار گرفت، که بیم آن میرفت زنده نماند؛ ولی از آنجایی که خدا تقدیر و سرنوشت هر کسی را مینویسد، او علیرغم تصادف سختی که در کودکی داشت، زنده ماند و با تمام مشکلات بزرگ شد و راهی دبستان و دبیرستان گردید. او تا سال دوم دبیرستان هم ادامه تحصیل داد و چون پدرش مردی کشاورز بود، در کارهای کشاورزی یار و مددکار پدر بود. با تمام سختیهای زندگی، در ورزش هم جایگاه ویژه ای داشت و از هر فرصتی برای حضور در باشگاه کشتی شهر استفاده میکرد و با اینکه در نوجوانی آسیب دیده بود، برای ورزش ارزش فوق العاده ای قائل بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت بسیج درآمده و عازم جبهه شد. در بازگشت از جبهه برای مرخصی، پدر ایشان فوت نمودند،و او داغدار پدر شد اما مدتی بعد دوباره عازم جبهه شد. بعد از فوت پدرش، وقتی خواست به جبهه برود از مادرش اجازه گرفت، مادرش گفت: من هیچوقت به شما نمیگویم که به جبهه نروید، چون یش خدا مسئول هستم. او هر بار که به جبهه میرفت، در موقع برگشتن حالتی دیگر داشت. نیروی ایمانش مستحکم تر میشد و ایمان و زهد و تقوا و اعتقادش به امام(قدس سره)و روحانیت قویتر میشد. او آماده بود به محض شنیدن خبر آغاز عملیات، عازم جبهه شود و در عملیات حضور پیدا کند. در هنگام عملیات همه بچه های سنگر حالتی معنوی داشتند. اصلاً در فکر مادیات دنیا نبودند و او از همه معنوی تر. آری، شد نهم آذر1360 فرا رسید، عقربه ساعت دوازده و سی دقیقه را نشان میداد که دستور حمله صادر شد. از هیچکدام از برادرها و همسنگرانش خبری نداشتیم تا این که روز بعد بدن خون آلود شهید را که به ملکوت اعلی پوسته بود، دیدند که آرام خوابیده است. پیکر مطهرش در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد تا دو سال بعد میزبان برادر شهیدش -احمد – باشد که در عملیات خیبر به شهادت رسید.