بسم الله الرحمن الرحیم
عرض کنم اول راجع به سیدحسین، این در مورد زندگینامه اش هست. او شش ماهه به دنیا آمد و یک سال پا به زمین نمیگرفت و به هیچ نحوی نفس نداشت و هر وقت هم مادرش به من میگفت ببین انگار دیگر نفس ندارد من آینه را می آوردم مقابل دهانش میگرفتم این های نفس به آینه مینشست میگفتم اینها نگاه کن. دو شهید اخلاقشان بسیار خوب بود یعنی حرف شنو بودند. مثلاً اهل این که بدون اجازه بخواهند بروند بیرون هیچ نبودند. در ضمن حسین مرتب نمازش را میخواند و همچنین زبده شده بود، همه چیز زندگی خوب بود. با مادرش سازش داشت. مثلاً روزهای تعطیل این بچه توی خونه نبود میرفت کارگری میکرد. شما فکرش را بکنید ببینید چه جور آرامش داشت این بچه. میگفت:« من الان که تعطیل هستم باید بروم کارگری ». می رفت و در پاساژ قائم کار میکرد و در مورد مدرسه اش هم مرتب مدرسه اش را می رفت. اذیتی نداشت سر به راه بود تا زمانی که انقلاب شروع شد. انقلاب که شروع شد این دیگر پایبند مدرسه نشد که یک سال دیگر مانده بود تا کلاس چهارم دبیرستان را تمام کند و رفت بسیج و فعالیتی که در اطراف داشت و این گوشه کنارها میدید کجا قماربازی میکنند میرفت اوضاعشان را بهم میریخت و اطلاع میداد. من مثلاً سرکار بودم یک وقت چهار یا پنج نفر می آمدند پشت دیوار آن جایی که من کار میکردم هر روز یک مشت راننده می آمدند آن جا می نشستند به قمار بازی. او یک روز آمد آن جا پیش من گفت :« آقا شنیدم اینجا این ها می آیند قمار بازی ».گفتم: آره. بعد از ظهر آمدم خلاصه اوضاع همه اینها را به هم زد ترسی نداشت که حالا اینها می آیند بگیرند کتکش بزنند. توی کارهاش کارهای برجسته ای داشت تا آن موقعی که قسمت بسیج که شد بعد قسمت جنگ تحمیلی که پیش آمد گفت:« من دیگه میخواهم بروم. من مدرسه را ول میکنم و آن جا میروم توی سنگر آن جا درس میخوانم. فعلاً باید رفت». ما هم گفتیم:« خیلی خب برو ». در مورد جبهه اش هم که اینها مرتب می رفتند و می آمدند. نوزده ماه حسین جبهه بود مجتبی هم همین طور. هر چند وقت دو یا سه روز مرخصی میگرفت می آمدند اینجا و می رفتند. اینجا هم که مادرش به او می گفت لااقل یک ماهی بمان اینجا، آن وقت برو. می گفت:« نه من هم کار دارم و باید بروم». این آخر سر مادرش به او میگفت:« همین طور مرتب میخواهی بروی جبهه؟» می گفت: بله.یک وقت میبینی خبری بود. این آخر سر از جبهه نامه ای داد که میخواهم بیایم و مادر را ببرم مشهد. مادرش را چند روزه برد مشهد و از مشهد که برگشتند رفت برای جبهه. مادرش به او میگفت:« تلفن کوتاهی نکن، نامهای بده ». همه به او سفارش می کردند. گفت که ان شاءالله حود متن را می آورند خودشون مرا میآورند. این صحبت ها و گفته هایش بود. بچه های سربه راهی بودند. ما کمال رضایت را از همشون داشتیم. تا بالاخره این سعادت را اینها داشتند و به جایگاه خودشان رسیدند و من افسوس میخورم که چرا اینها دوازده تا نیستند. …. اینها در روز اول جام و شربت شهادت را نوشیده بودند. حسین و مجتبی که هر دو 26 سالشان بود، زندگیشان خوب بود و برای ما اذیتی نداشتند که یک وقت بگوییم مثلاً بعضی بچه ها هستند که آن قدر پدر و مادر را اذیت میکنند که پدر و مادر از دست اینها عاجز میشود و میگوید بگذار هر کجا میخواهد برود ولی اینها بچه ای نبودند که پدر و مادر را اذیت کنند. این هر دو در واحد تخریب بودند … من آن جا دو رکعت نماز شکر خواندم چه برای مجتبی و چه برای حسین و شکر میکردم که خوب آنها رفتند خدمت فقط خدای محمد (ص) بکند که اینها شفیع ما بشوند. بله و ان شاءالله صدام هم قرنش میگذرد و تمام میشود ان شاءالله همگی به زیارت حسین بن علی (ع) نائل میشویم و جوان ها هم باید حدالمقدور اخلاقشان به پدر و مادرشان ببرند و این جبهه هم چیزی نیست که انسان ولش کند و سرسری بگیرد و بهترین راه است برای جوان ها. حالا فرض که اینها یک فوتبالیست بودند و توپ را میزدند به ستاره هم میرسید و یک چیز طلا هم میگرفتند چی میشد. اینها آن مدال طلایی که باید اصل باشد گرفته اند راه خودشان را پیدا کردند بر فرض میماندند و هزار تا نان هم میخورد و ریشش هم مثل من سفید میشد من برای آخرتم چکار کردم که اینها بکنند. پس اینها عقل کل اند. عقل کل این جوان ها هستند و سرانجام سیدحسین در تاریخ هفدهم اردیبهشت ماه سال 1361 در حالی که 20 ساله بود در آزادسازی خونین شهر بال در بال ملائک عروج کرد.
زندگینامه
وصیت نامه
بسمه تعالی
« الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِیبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ ».
هر کس مرا طلب کرد مرا یافت و هر کس مرا یافت مرا شناخت و هر کس مرا شناخت عاشقم شد و هر کس عاشقم شد عاشقش میشوم و هر کس را من (خدا) عاشقش شدم می کشمش و هر که را من کشتم خون بهایش را (بهشت) میپردازم. خدایا ما طلب کننده هستیم. بارالها از تو میخواهم توفیق شناختن خودت را به ما بدهی تا بعد از شناختن عاشق تو شدیم و … . لحظه ها لحظه های آخر است، انتظار دیگر دارد به پایان میرسد. کنار میدان مین در کنار رزمنده ها نشسته ایم و منتظریم که نیروها بیایند و به امید پروردگار آنها را از میدان مین عبور دهیم تا بر قلب دشمن حمله کنند.
دوستان عزیزم، پاسداران الان لحظه خوبی است قلم را در دست گرفته ام روی کاغذ حرکت داده ام میخواهم وصیت نامه بنویسم. از کجا شروع کنم! از روحیه بچه ها بنویسم. از معنویت و تقوای بچه ها بنویسم. از عاشقان شهادت بنویسم. بنویس از شهادت بنویس چه جمله زیبا و دل آرامی، شهادت!!! الان برق امید در چشمهایم میدرخشد نگاه به چهره برادر عزیزم میکنم چیزی جز عشق به الله نمیبینم. خدایا میدانم به ملاقات آمدن تو لیاقت میخواهد ولی خدایا تو خودت این لیاقت را به ما بده. نپسند که ما دست خالی از در خانه تو برویم. معبودا دیگر نمیتوانم به چهره پدر و مادر و رفقای شهیدم نگاه کنم. معشوقا، پروردگارا، شهادت را نصیبم کن. خدایا طاقتم تمام شد دیگر نمیتوانم جای خالی رفقای شهیدم را در کوچه و خیابان و سپاه و شهرمان ببینم. معبودا، معشوقا، شهادت را نصیبم کن! نصیبم کن!نصیبم کن!!! خدایا با شهادت زندگی مرا جاوید کن چون که انسان موقعی به زندگی جاوید میرسد که شهادت را در بر بگیرد. دیگر وقت تنگ است بچه ها کم کم نزدیک میشوند. ساعت حمله کم کم فرا میرسد. همشهریان عزیز دوست میداشتم، پاسداران گرامی دوست میداشتم باز هم توفیق پیدا میکردم با هم دعای کمیل بخوانیم ولی خوب ان شاءالله که مرا فراموش نمیکنید در دعاهایتان.
چند کلمه ای با شما برادران سپاه: برادران گرامی پاسدار به معنی واقعی یعنی شهید شاهد پس شما قدر خودتان را بدانید. اماممان (قدس سره) گفت:« دوست داشتم من یک پاسدار بودم ».
مبادا کاری کنید که موجد دل سردی اماممان (قدس سره) شود. التماس دعا.