شهید حمود راشیدی در شهرستان خرمشهر در منطقه کوت شیخ و نیروی دریایی در سال 1308 هجری شمسی دیده به جهان گشود وی در خانواده ای مومن و متدین متولد شد تحصیلات وی تا پنجم ابتدایی بود وی برای کمک به خانواده اش به شغل کشتیرالنی مشغول بکار شد ایشان با این که تحصیلات کمی داشت و رابطه با خارجیها زبانهای گوناگون یادگرفت و زبان انگلیسی را مثل زبان مادری بلدبود مسئولین کشتیرانی که می خواستند با خارجیها صحبت کنند از ایشان برای ترجمه استفاده می کردند در زمانم ستم شاهی بابی حجابی و بدحجابی بسیار مبارزه نمی کرد همیشه نمازاول وقت را از دست نمی داد و با مشکلات کاری و گرمای شدید خرمشهر روزه هایش را می گرفت بسیار خدا ترس بود در صحنه های انقلاب و مبارزات علیه رژیم پهلوی حضور فعال داشت و پس از ان در زمان جنگ تحمیلی در اثر حملات ناجوانمردانه دشمن در سال 1359 در خرمشهربه شهادت رسید یکی از فرزندان ارشد وی راه ایشان را ادامه و در کمیته انقلاب و بسیج و جبههه های حق علیه باطل شرکت نمود و با دشمنان جنگ انقلاب اسلامی و در پشت جبهه نیزفعال بود و در حال حاضر در نیروی انتظامی مشغول بکار می باشد. بعد از شهادت شهید راشدی خانواده ایشان به محلات مهاجرت نمودند و تا هم اکنون هم در این شهرستان می باشند .
زندگینامه
وصیت نامه
مصاحبه
عبدالعلی پسر ارشد شهید راشدی در مورد پدرش میگوید:” پدرم برای من یک الگو بود چرا که بسیار مهربان و خوش اخلاق، دقیق و منظم و از روابط اجتماعی خوبی برخوردار بود. شهید به موضوع عفاف و حجاب بسیار پایبند بود و حتی در زمان طاغوت نیز همیشه تأکید به حفظ حجاب داشت. خودش در لباس پوشیدن بسیار ساده بود و هیچ گاه لباس عربی (دشتاشه) نمیپوشید. اهل مسجد بود، به نماز و روزه اهمیت زیادی میداد و روی آن تأکید زیادی داشت و به ما نیز توصیه میکرد که نسبت به آنها توجه داشته باشیم.
در بعضی از مسافرتها که مسافت نزدیکی داشت، من را نیز همراه خود میبرد. در یک مسافرت به چین یک دستگاه تلویزیون گرفته بود و چون آن زمان هنوز همۀ خانوادهها تلویزیون نداشتند بچههای همسایه برای دیدن تلویزیون به خانۀ ما میآمدند و به همین دلیل همیشه خانۀ ما شلوغ و پر سر و صدا بود، اما پدرم تحمل میکرد و اجازه میداد تا بچهها به تماشای تلویزیون بنشینند.
چون شهید شناگر ماهری بود و در این کار مهارت زیادی داشت، تنظیمات کشتی در زیر آب را انجام میداد به طوری که دو انگشت خود را نیز در این کار از دست داده بود.”
عبدالعلی در ذکر خاطرهای از پدرش میگوید:” چون غذای اصلی مردم جنوب کشور بیشتر ماهی است، یک روز که مهمان داشتیم مادرم ماهی طبخ کرده بود و موقع غذا خوردن تیغ در گلوی من مانده بود و باعث آزارم میشد. دکتر تشخیص به عمل جراحی داد، اما قبل از عمل پدرم از مسافرت آمد و گفت باید او را پیش دکتر واقعی ببرم. شب مرا به یک تکیۀ کوچک به نام عباسیه برد و مشغول راز و نیاز با خدا شد و شفای مرا از حضرتعباس(ع) میخواهد که ناگهان فردی جلوی نظرش میآید و از پدرم میخواهد فرزندش را به او بدهد اما پدرم میگوید: آقای من، شما که دست ندارید و آن فرد مرا با دندان بلند کرده و بعد از مدتی برمیگرداند درحالی که آن استخوان کنارم افتاده بود. پدرم خیلی خوشحال میشود و از آن فرد میخواهد برای پسرش دعا کند تا هیچ وقت بیمار نشود و آن فرد با نفسی که در دهان کودک میدمد او را از شر هر بیماری نجات می دهد. شهید اعتقاد خاصی به حضرت عباس(ع) داشته است.”
عبدالعلی در مورد جنگ میگوید:” شروع جنگ ایران و عراق بسیار غیرمنتظره و شروع حمله از منطقه شلمچه بود و در حالی که همۀ مردم بصورت عادی در منازل مشغول زندگی و استراحت و یا در محل کار خود مشغول کار بودند، غافلگیر شدند و فرصت برای ساماندهی نیروها بسیار کم بود. منزل ما نزدیک نیروی دریایی بود و هر روز با خمپاره و خمسه خمسه مورد حملۀ عراقیها قرار میگرفت در حالی که ما هیچ وسیلهای برای دفاع از خود نداشتیم.
به خاطر نزدیکی خانۀ پدرم به اروندرود در تیررس کامل دشمن بودیم و مجبور شدیم برای امنیت به خانۀ مادربزرگم در بازار صفا نقل مکان کنیم. اما حملات هر روز شدیدتر میشد و البته نیروهای مردمی که با کمترین بضاعت و امکانات گروههای کوچکی را تشکیل داده بودند شروع به دفاع از شهر خود کرده بودند در حالی که از اسلحههای خانگی و بسیار ابتدائی در مقابل ارتش تا دندان مسلح عراق استفاده میکردند. عراقیها از سه زاویه خرمشهر را محاصره کرده بودند و شهر در مقابل این تهاجم گستردۀ عراق با آن همه تجهیزات پیشرفته، تقریباً هیچ مقاومتی نداشت.
شروع جنگ از آخرین روز شهریور بود و یادم میآید که با فرا رسیدن مهرماه دانشآموزان که آماده رفتن به مدارس بودند با تعطیلی مدارس مواجهه شدند. ما که به خانۀ مادر بزرگم در مرکز شهر رفته بودیم تصور میکردیم که تا چند روز دیگر به خانه باز میگردیم، اما با گذشت زمان و کمبود مواد غذائی و آذوقه، دارو و مایحتاج زندگی، همۀ مردم دوران سختی را میگذراندند. بالاخره بعد از گذشت دو هفته زنان و بچهها را به آبادان فرستادند و مردان برای دفاع در شهر باقی ماندند. در مدتی که ما در آبادان بودیم مادرم چندین بار برای دیدن پدرم به خرمشهر رفت و آخرین باری که رفت و برگشت خبر شهادت پدرم را آورد. ما خبردار شدیم که طی بمباران خانه، پدرم به شهادت میرسد، خالهام مجروح و مادربزرگم به وسیله عراقیها اسیر شده بود. ایشان به همراه شهدا و فرماندهان سپاه خرمشهر و بسیجیان دیگر مثل شهید جهانآرا در سنگرهای شهری در دفاع از سقوط خرمشهر بسیار فعالیت داشت، ولی بعلت کمبود سلاح و مهمات و نیروهای دفاعی نتوانستند جلوی دشمن بعثی را بگیرند و در نهایت در بیست و هفتم مهرماه سال1359 به درجۀ رفیع شهادت نائل گردید.
در آن بحبوحۀ خون و آتش و زیر حملات شدید عراقیها هیچگاه نتوانستیم پیکر پدرم را پیدا کنیم فقط شاهدانی که همراه پدرم بودند ماجرا را برای ما تعریف کردند و شهادت دادند که او شهید شده است و مادربزرگم نیز در اسارت به شهادت رسیده بود.”
آقای مصطفی علیاکبری در خصوص وضعیت آن موقع منطقه میگوید:” زمانی که خرمشهر سقوط کرد، مردم با دست خالی و با وسایلی مثل چوب در خیابانها دفاع میکردند. شهید جهانآرا از اولین فرماندهان آن دروان بود که فرماندهی و رهبری اوضاع خرمشهر را به عهده گرفت در حالی که مردم هیچ اطلاعات و آمادگی برای جنگ نداشتند. حیوانات شهر درنده شده بودند و راهی برای رهایی از آنها نبود، مجبور بودند پیکر شهدا را هر جایی که امکان داشت دفن کنند و بدیهی است که هیچ گونه قاعده و ثبتی برای این شهدا نبود.
درآن زمان بنیصدر رئیسجمهور وقت در مصاحبهای اعلام کرده بود که باید دست نگه داریم تا دشمن جلوتر بیاید و در کوهستانهای کردستان جلوی آنها را بگیریم که با مخالفت امام خمینی(ره) مواجه شد و به دستور ایشان مردم شروع به دفاع در مرزهای ایران کردند و جلوی پیشروی دشمن را گرفتند. امام خمینی(ره) درآن زمان دستور حصرآبادان را دادند. آبادان به صورت نعل اسبی محاصره و در حال سقوط بود و فقط به وسیلۀ یک راه آبی به داخل آن تردد میکردند که با همت مردم توانستند آبادان و خرمشهر را از دست دشمن آزاد کنند.
در آن زمان راههای آبی و خشکی زیادی برای رفتن به عراق وجود داشت و مردم در این نواحی به راحتی به عراق میرفتند و تبادلات خانوادگی و مالی زیادی داشتند و بیشتر مردم هم تبعۀ عراقی بودند و هم ایران، که با شروع جنگ عدهای از آنها به عراق رفتند و در آنجا ساکن شدند.”
عبدالعلی در ادامه میگوید:” وقتی مادرم برای آخرین بار به خانه رفت، با خرابۀ خانه مواجه شده بود و فقط توانسته بود به صورت اتفاقی یک عکس از پدرم و شناسنامههای ما را پیدا کند و با خود بیاورد. منطقهای که در آن ساکن بودیم بعد از خراب شدن جزء منطقه نظامی و نیروی دریایی شده است.
با شدت گرفتن جنگ و شهادت پدرم کمکم آواره شهرهای مختلف شدیم. اهالی شهر به ویژه زنان و کودکان را شبها به وسیلۀ قایقهای کوچک چوبی از آبادان به ماهشهر میبردند. در آنجا هیچ وسیلهای جز لباسهای تنمان نداشتیم. سپس به کرمان و بعد از آنجا به جیرفت رفتیم. در آنجا چادرهایی برای اقامت ما درست کرده بودند که امکانات بهداشتی خیلی کمی داشت و برای حمام کردن آب را داخل ظرف گرم و همانجا کنار چادر حمام میکردیم. مقدار کمی آذوقه به ما میدادند که با آن امرار معاش کنیم. بعد از آن به شیراز رفتیم و خانه به دوشی ادامه داشت تا اینکه به فسا، سپس به تربت حیدریه رفتیم که در آنجا در بیرون شهر کنار کارخانۀ قند خانههایی ساخته بودند و ما مدتی آنجا ساکن بودیم. سپس به مشهد رفتیم و در خانههای نیروی هوایی ساکن شدیم و من توانستم بعد از 2 سال وقفه، ادامه تحصیل بدهم و به کلاس اول راهنمایی بروم.
دراین مسیر طولانی که از خرمشهر، شهر به شهر آمدیم، مادرم به همراه 6 فرزند خود تنها بود و حتی برادر کوچکم در راه و در جیرفت به دنیا آمد و به جمع ما اضافه شد. سختی و درد آن روزها که توأم با فراق از دست دادن پدر و ناامیدی نسبت به آینده بود، دل هر انسانی را به درد میآورد.
مادرم در مشهد با یک فرد نابینا که از اقوام دور بود ازدواج کرد و این ناپدریِ من به واسطۀ آشنایانی که در محلات داشت ما را به آنجا برد و ساکن نیمور شدیم.
16 ساله بودم که تصمیم گرفتم به جبهه بروم و کمی دلهره داشتم اما آزارهای ناپدری در زندگی باعث شد تا با قاطعیت خانه را ترک کنم و به جبهه بروم. در آنجا با شهید جمهوری و شاهرخی آشنا و به طلائیه و بعد از آن به انرژی اتمی و لشکر 17 منتقل شدم.
بعد از مدت کوتاهی چون فرزند شهید بودم و مادرم نیز بسیار دل نگران بود که همانند پدرم شهید شوم، مرا از جبهه بازگرداندند و در سال 63 ازدواج کردم در حالی که 17 سال بیشتر نداشتم. هرچند با وجود داشتن همسر و بچه و داشتن شغل مناسب در شهرداری، در سال 1365 مجدداً به جبهه رفتم و 28 ماه خدمت کردم، حتی 4 ماه نیز اضافه گذراندم و همۀ مدت در لشکر 42 قدر و یگان معروف به “شمح” (شیمیایی میکروبی هستهای) بودم، و یک دورۀ مربیگری نیز گذراندم. در آن دوران با آقایان عباسی و اسلامی و ابوطالبی همدوره و در کنار یکدیگر بودیم.”
منبع : کتاب نام آوران نیم ور