در سال 1299 در خانواده ای روستایی در لریجان از توابع شهرستان محلات کودکی به نام غضنفر دیده به جهان گشود. کودکی که بعدها به وسعت تاریخ شد. او در شهرداری تهران خدمت به خلق را برگزید لکن از جنس زمین نبود تا برای زمینیان زندگی کند. او از جنس آسمانیان بود تا به اهل زمین زندگانی را بیاموزد. جبهه های ایران بارها نام و نشانش را در گمنامی و بی نشانی ثبت کرد. خواندن و نوشتن نمی دانست. از جوانی برای یافتن کار به تهران مهاجرت کرد و به عنوان کارگر شهرداری مشغول به کار شد. او در هنگام شهادت متأهل و دارای هفت فرزند بود. با این که سن و سالی از او گذشته بود، اخبار جنگ را مرتب دنبال می کرد. دل نگران انقلاب و ناموس کشور بود. مدتی فکر رفتن به جبهه به سرش افتاده بود اما توان بازگویی آن را نداشت تا اینکه راز دل را با همسرش در میان گذاشت. همسر و فرزندانش اول تصور نمی کردند موضوع جدی باشد ولی هنگامی که از اراده جدی او با خبر شدند در دل تحسینش می کردند و به خود می بالیدند که چنین همسر و پدری دارند. از سوی بسیج به جبهه اعزام شد و مدتی در منطقه جنگی و در واحد تدارکات لشکر 17 علی بن ابیطالب(ع) خدمت کرد تا اینکه در بیست و چهارم فروردین ماه سال 1365 در دارخوین (انرژی اتمی) بر اثر بمباران هوایی دشمن بعثی همچون حبیب بن مظاهر(ع) به ملکوت اعلی پیوست. پیکر مطهر شهید در گلزار شهدای محلات آرام گرفت.
زندگینامه
وصیت نامه
ما حدود 20روز خط مقدم جبهه بودیم و حدودا ساعت 2 نصف شب رسیدبم به انرژی خوابیدبم بعد از نماز صبح بچه ها شوخی می کردند و نگذاشتند بخوابیم ساعت 5/6 صبح صبحانه نداشتیم تدارکات بسته بود من به یاد حاجی افتاد و رفتم اشپزخانه دیدم داشت نخود و لوبیا پاک می کرد وقتی مرا دید خیلی خوشحال شد بهش گفتم حاجی ما صبحانه نداریم گفت درب یخچال را بازکن من فقط پنیر ندارم همه چیز هست من هم چند تا کره و یک شیشه عسل و یک شیشه مربا برداشتم و اصرارداشت گفت همینجا صبحانه را بخور خیلی دوست داشت من از خط مقدم برایش تعریف کنم گفتم بچه ها صبحانه نخوردم دوباره برمی گرم دنبالم تا جلوی در اشپزخانه آمد و مرا همراهی کرد خداحافظی کرده و رفتم حدود یک ساعت وبعدد هواپیما امد بالای سر انرژی اتمی اول فکر کردیم هواپیمای خودی است یکدفعه صدای مهیبی بلند شد که تمام لوازم هایی که به دیوار کانکس بود به زمین ریخت سراسیمه بیرون امدم دیدم راکت هواپیمای دشمن به محل اشپزخانه اصابت کرد من به طرف اشپزخانه رفتم و دیدم که ایشان غرق خون افتاده بود صورت معصومانه و ریش های سفیدش غرق خون بود بچه ها به خاطر این که روحیه بقیه خراب نشود فورا او را به درمانگاه بردند و ما هم با حالتی گرفته و غرق در مام از غم از دست دادن پدری مهربان و یار و یاور رزمندگان و دوستار امام خمینی را از دست دادیم و بعدد از چند روز به محلات امدیم و به تشییع جنازه ایشان رسیدیم و بعد سراغ فرزندش حاج حسین کربعلی رفتم صحبت های جالبی می کرد می گفت وقتی که ساک پدر را از طرف سپاه به ما دادند چند رسید درساکش بود و من کنجکاو شدم دیدم تمام حقوقی که از سپاه گرفته ریخته به حساب 100 امام خمینی(ره) جهت کمیته امداد خیلی ناراحت شدم که پدرم را نشناختم که چه روح بلندی داشت با این که خودش وضعیت مکالی مناسبی نداشت تمام حقوق خود را به حساب 100 امام ریخته بود.