شهید علیرضا اسفندیاری

zendeginameh-1.png

مشخصات

nam.png

نام و نام خانوادگی

علیرضا اسفندیاری

father.png

نام پدر

ولی الله

birthday.png

تاریخ تولد

01/03/1333

birth_loc.png

محل تولد

نیم ور

tarikhe_shahadat.png

تاریخ شهادت

09/11/1359

mahale_shahadat.png

محل شهادت

سومار

mazar.png

مزار

نیم ور

name_amaliat.png

نام عملیات

پدافندی

shoghl.png

شغل

کارگر

ozviat.png

عضویت

بسیجی

شهید علیرضا اسفندیاری در اولین روز از خردادماه سال 1333 ، در شهر نیمور از توابع شهرستان محلات، در خانواده ای روستایی و کشاورز دیده به جهان گشود. دوران ابتدایی را در شهر نیمور و دوران راهنمایی و دبیرستان را در شهر محلات سپری کرد. در 14 سالگی گرد یتیمی بر سرش نشست و پدرش را از دست داد و در کنار مادر مهربان و با محبت خود به ادامه زندگی پرداخت. تا به دوران نظام وظیفه رسید و به سربازی اعزام شد. 2 سال در رشت در سپاه ترویج یا سپاه دانش بود. در این دو سال عده زیادی از بچه های آن دیار را با سواد کرد و شاگردانش را به خواندن نماز و روی آوردن به اسلام تشویق میکرد. خودش تعریف میکرد: خودم به نماز می ایستادم و به شاگردانم میگفتم که وضو بگیرید و هرچه را که من میگویم شما هم بگویید؛ همچنین میگفتند: نمازم که تمام میشد شروع به خواندن قرآن میکردم و به شاگردانم نیز خواندن قرآن را آموختم. علیرضا بسیار به احترام پدر و مادر مقید و بسیار مهربان بود و به آنها کمک میکرد. هیچگاه با زبانش دیگران را نیازرد. به نماز و مسجد و دعا بسیار اهمیت میداد و در سخنرانی ها و عزاداری ها شرکت فعال داشت. در ضمن بنیانگذار شهرداری شهر نیمور هم بود تا خدمتی درست به همشهریان بشود و بتواند در راه خدمت به آنها کاری کرده باشد. با آغاز جنگ تحمیلی به عنوان ب سجی و داوطلب به سپاه رفت و به عنوان تک تیرانداز به جبهه رفت تا به فرمان امام(ره) خود لبیک گفته باشد و بعد از دیدن آموزش های لازم به جبهه اعزام شد. که در نهم بهمن ماه سال 1359 ، در منطقه عملیاتی سومار بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر مطهرش را در گلزار شهدای نیمور به خاک سپردند.
biography.png

زندگینامه

will.png

وصیت نامه

بسم الله الرحمن الرحیم وَما لَكُم لا تُقاتِلونَ في سَبيلِ اللَّهِ وَالمُستَضعَفينَ مِنَ الرِّجالِ وَالنِّساءِ وَالوِلدانِ شما را چه شده که کارزار نمی¬کنید در راه خدا و مستضعفین از مردان و زنان و کودکان (سوره نساء/ ۷۵) الا ای مسلمانان به آیین پاک اسلام دعوت کنید و با ابر قدرت‌های شرق و غرب سرسختانه بجنگید و در راه خدا برای اینکه حقوق مستضعفان دنیا را از ظالمان و زورگویان باز پس بگیرید قیام کنید و با دیوان رجیم شرق و غرب بجنگید و از دام‌هایی که مانند حصر اقتصادی، حملۀ نظامی- تحریک ضد انقلاب و توشۀ جان بیهوده در راه شما که همان صراه مستقیم است می‌افکند، نهراسید و این دام‌ها را پاره کنید که مکر شیاطین ضعیف است. در ضمن راه مستقیم راهی است که نائب الامام خميني(ره) می‌رود و او در زمان فعلی بر تمام مسلمانان جهان شهید است با صبر و شکیبایی مشکلات را از بین ببرید در راه خداوند تبارک و تعالی ثابت قدم و این را از ملت ایران بیاموزید. ملت ایران راه خوبی را انتخاب کرده است (مردم مسئول و شیعه) و در این راه مبارزه پیروز است و در راه اسلام از کافران بکشید تا کشته شوید و در همه حال پیروزی با ماست و به جان خود نگاه نکنید. به اسلام نگاه کنید و به مال خود. و اسلام را یاری کنید که افضل از همه چیز است. الا ای ملت مسلمان ایران از انقلاب اسلامی خوب محافظت کنید زیرا این بزرگترین امانت خداوند تبارک تعالی است صاحب آن حضرت مهدی(عجل الله) می‌باشد و نباید پرچم این انقلاب به دشمن او سپرده شود. امام‌زمان(ص) ظهور می¬کند و اما زعیم عالیقدر خميني، نائب به حق امام‌زمان(ص) می¬باشد یکی اینکه اکثر مردم می‌دانند و این آگاهی را از روی روایات معتبر اسلامی خوانده¬اند یا شنیده¬اند آنها خوانده¬اند اول نائب آن حضرت می‌آید. و اما بشارت مهم: امام زمان(ص) ظهور می¬کند. این گفتۀ من نیست بلکه هاتف غیبی آن را خبر داده. من الان که این نامه را می‌نویسم می‌دانم که در راه خداوند کشته می¬شوم و این را از قبل به من خبر داده¬اند و این دلیلی است که شما به خبر بعدی خوب مطمئن شوید و آن این است: امام زمان(ص) ظهور می‌کند. و باز هم این را تکرار می¬کنم که این را از خود نمی¬گویم این کلام را هنگامی که در زمان شاه طاغوت در یکی از روستاهای رشت به نام گالش محله سپاهی دانش بودم در سحرگاه 5 ماه قبل از آمدن نائب الامام خمینی(ره) به ایران توسط هاتف عینی که از آسمان صدا زد شنیدم و در تعجب فرو رفتم و می¬گفتم امام زمان (ص) ظهور می‌کند یعنی چه؟ و من همیشه در فکر بودم- تا دلیل اول را دیدم که نائب آن حضرت آمد که پشت سرش نصرتهای خداوندی است موقعی که این صدا را از آسمان شنیدم فوراً به مسجد شتافتم و هنگام سحر بود و به گریه و زاری و نماز مشغول شدم و این از برکات نماز شب است و از سحرخیزی است که نصیب من شد من در آن وقت در سحرگاه به مسجد روستا می‌رفتم و در مناجات مشغول می¬گشتم تا صبح. این را از بعضی از روستائیان گالش محله¬ای در رشت می¬توانید سوال کنید. بخشی از نامۀ شهید علیرضا اسفندیاری ….. همین حالا که نامه را می‌نویسم 2 توپ از مزدوران صدام آمد و در نزدیکی ما به زمین خورد ولی از آنجا که خدا نمی‌خواهد به هیچ کس صدمه‌ای نرسید مثل این است که یک دستی آن را از آسمان می‌گیرد و می‌اندازد آن طرف خلاصه هر توپی که می‌آید ما باید زمین‌گیر شویم خدا لعنت کند صدام یزید کافر را که این طور مال مردم عراق را به هدر می‌دهد الان ملت ایران خیلی قوی شده چون در برابر تمام ابر قدرتها ایستاده و یکی‌یکی آنها را شکست می‌دهد و صدام هم کاری ندارد و پایش را روی یخ گذاشته و نزدیک است بلغزد و فوراً سرنگون شود. و در پایان نامه سفارش می‌کنم به یک مطلب مهم تا چیزی را با چشم ندیدید یا از زبان انسانی معتبر و مومن نشنیده‌اید نگویید و این مطلب را به هر بشری سفارش می‌کنم الان ضد انقلاب شایعه‌سازی می‌کند مردم را فریب می‌دهد ولی مردم نباید گوش به حرف آنها بکنند اینها مردمی پست و بی‌ادب می‌باشند که هنگام عمل چیزی ندارند در هنگام حرف هم دروغی بیش نیست اگر به این دولت اسلامی مهلت دهند از مملکت ویرانه‌ی ما بهشت می‌سازد منتهی صبر می‌خواهد سختی‌های زمان فعلی دیگر آسان می‌شود مثلاً کشاورزی که در فصل پاییز زحمت زیاد می‌کشد همان موقع نتیجه را نمی‌برد بهره‌ی آن را در تابستان می‌برد. پس از شب، روز است و پس از سختی، آسانی است و پس از سربالایی، سرازیری است. و اما عمو جان دنیا محل آزمایش و امتحان است دنیا مزرعۀ آخرت است انسان باید در این مزرعه حاصل خوب بکارد تا در آینده بهرۀ خوب بردارد و مسلماً اگر حاصل ناجوری بکارد همان را برداشت می‌کند در این دنیا پادشاهان بسیار بوده‌اند زورگوها بسیار بوده‌اند. ثروتمندان بسیار بوده‌اند همه‌ی اینها رفته‌اند اما نتیجه چیست؟ انسان صالح و خوب مثل حسین بن علی(ع) و ائمه دیگر هستند کار خوب آنان نزد خدا و مردم هست و مردم آنها را به نیکی یاد می‌کنند ولی مانند یزید را مردم لعنت می‌کنند پس ما باید هوشیار باشیم که چگونه و در چه کارهایی عمر خویش را می‌گذرانیم والسلام. اگر نامه خوانا نبود علت را ذکر کردم و تمام قوم و خویشان اینجانب از مادرم و خواهرانم و برادرانم سلام مخصوص برسانید جواب نامه را به اين آدرس بدهید کرمانشاه – سر پل ذهاب – پادگان ابوذر – جبهه‌ی سومار گردان 3300 گروهبان یکم مقر سپاه پاسداران – اسفندیاری راستی بنویسید ببینم حسینی تهران است یا نه و من یک دفعه او را در تهران ملاقات کردم و بعد از آن آمدم جبهه جنگ. منبع کتاب نام آوران نیم ور
job-interview.png

مصاحبه

خانم زهرا‌ اسفندیاری، خواهر شهید می‌گوید:” از همان دوران کودکی ذوق و شوق فراواني برای خواندن نماز داشت، وقتی صبح زود برای نماز بیدار می‌شدیم او نیز كه کودکی بيش نبود، بیدار می‌شد تا نمازش را بخواند، می‌گفت من باید جلوی شما بایستیم تا نماز من زودتر به خدا برسد. وقتی به جوانی رسید روی حجاب تأکید زیادی داشت و با وجود اینکه هنوز انقلاب نشده بود حفظ حجاب برایش خیلی اهمیت داشت. همیشه به بزرگترها احترام می‌گذاشت و به اصول اخلاقی نيز شديداً پایند بود. شهید تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم گذراند و بعد از آن به سربازی رفت. منطقۀ سربازی و خدمت برادرم در رشت بود و به عنوان سرباز معلم خدمت می‌کرد. بعد از سربازی نیز به کار کشاورزی مشغول شد، همچنین برای آموزش کمکهایی اولیه به درمانگاه خورهه می‌رفت و کمک‌های اولیه را به روستائيان آموزش مي‌داد.” آقای حاج شکرالله میرزاخانی از دوستان شهيد نقل مي‌كند كه:” آماده کردن زمین برای کاشت خربزه کار سختی است و همیشه کشاورزان به کمک یکدیگر می‌رفتند تا کارها کمی آسانتر پیش برود و من نیز به کمک شهید اسفندیاری رفته بودم. آن روز سخت مشغول کار بودیم و بایستی بلافاصله بعد از اینکه آب وارد زمین شد صاف کردن زمین را شروع می‌کردیم که صدای اذان به گوش رسید و شهید اسفندیاری بیل را کنار گذاشت و دست از کار کشید تا نماز بخواند. من اعتراض کردم که الان وسط کار است چند دقیقه دیگر که کار تمام شد نمازت را بخوان ولي شهيد در پاسخ مي‌گويد حاجی تضمین می‌دهی من تا آن موقع زنده باشم و فرصت نماز خواندن داشته باشم؟ با این حرف من دیگر چیزی نگفتم و او نیز نماز خود را خواند و کار زمین نیز به خوبی تمام شد.” شهید در وصیت‌نامۀ خود نقل مي‌كند كه:” چند سال قبل از جنگ، یک شب هنگام نماز نجوائی به او می‌گوید که تو شهید می‌شوی” خواهر شهید می‌گوید: “با اتمام مرخصی به جبهه بازگشت و چند روز بعد نامه‌ای از ایشان آمد که در آن نوشته بود جبهه است و جنگ و آدمی، شما دلتان را بگذارید کنار حضرت زینب(س) و همیشه صبور باشید. چند روز بعد از آمدن آن نامه، روزی به خانۀ مادرم می‌رفتم که در بین راه یکی از همسایه‌ها من را دید و گفت دو نفر از نیم‌ور به شهادت رسیده‌اند. بسیار آشفته شدم، وقتی به مادرم جریان را گفتم من را دلداری داد و گفت خدا بزرگ است. فردای آن روز خبر شهادت برادرم و شهید عبدالهی به گوش ما رسید. به خانوادۀ شهید عبدالهی هم گفته بودند که آنها گم شده‌اند و خبری از پیکر آنها نیست تا اینکه برادرم و پدر شهید عبدالهی و جمعی از همشهریان به منطقة رفتند تا خبری بیاورند. اما بعد از یک هفته حضور در جبهه هیچ خبری بدست نیاورده بودند، تا اينكه 40 روز پس از شهادت آنها، جسد شهید به دست ما رسید. آن روز به ما خبر رسید که پیکر دو تن از شهیدان آمده است، یکی شهید فارسی و دیگری شهید انصاری، اما پس از حضور همرزمان شهید و مادرم برای شناسایی، متوجه می‌شوند که یکی از این دو پیکر متعلق به شهید اسفندیاری است. خبر شهادت به خانواده می‌رسد آنچه برای مراسم عروسی شهید تدارك ديده بودند، در مراسم عزای او مصرف می‌کنند.” سیدشهاب صادقی از دوستان شهید، در مورد ایشان می‌گوید: “شهید اسفندیاری سالار شهدای نیم‌ور است که قبل از جنگ نیز در فعالیت‌های سیاسی فعال بود. او دوران سربازی را در سپاه دانش در تالش محلۀ رشت خدمت کرد. در آن زمان سپاه دانش، افراد تحصیل کرده را به روستاهای مختلف می‌فرستاد و متأسفانه بسیاری از این افراد در روستاها به زورگویی و اذیت و آزار مي‌پرداختند، اما شهید اسفندیاری با وجود اختیاراتي که داشت هیچ وقت نسبت به مردم چنین رفتاری را نداشت و حتی در وصیت‌نامۀ خود نوشته است در سحرگاه‌ در آن روستا الهاماتی به من می‌شد، چون شهید عادت به شب زنده‌داری و راز و نیاز داشت. ایشان در خاطرات خود‌ حتی از وقوع جنگ تحمیلی نیز خبر می‌دهد.” سید شهاب صادقی از خاطراتی که در دوران انقلاب نیز دارد نقل می‌کند:” شهید همیشه همراه دوستانش راهپیمایی را هدایت می‌کرد و علیه رژیم شاه شعار می‌دادند. یک اتوبوس از تهران، شعارهای روز قبل را که بر روی کاغذ نوشته شده بود برای ما می‌آورد، به نحوی که راننده هنگام عبور از نیم‌ور کاغذ را به بیرون می‌انداخت و ما از شعارهای داخل آن استفاده می‌کردیم. چند روز اول کسی از راهپیمایی مردم نیم‌ور خبر نداشت، تا اینکه خبرهایی به گوش ژاندارمری محلات رسیده بود و یک شب چند تن از مأمورین ژاندارمری محلات به نیم‌ور آمده بودند تا در شب گشت داشته باشند. راهپیمایی طبق قرار همیشه شروع شد اما از آنجا که بعضی از افراد از حضور نیروهای ژاندارمری خبردار شده بودند، وسط راه کنار کشیدند و به شهید و دوستانش گفتند که شما نیز فرار کنيد، اما آنها به اين سادگي تسلیم نشدند. پس از درگيري مختصر و با محاصرۀ نیروهای ژاندامری، شهید و تعدادی دیگر از بچه‌ها در تاریکی شب به نزديكي غسالخانۀ قدیمی(جنب بانک ملت فعلی) مي‌روند و آنجا مي‌مانند تا مأمورین از نیم‌ور می‌روند.” سید شهاب صادقی در مورد شهید می‌گوید:” هرچند شهید اسفندیاری از جمله افرادی بود که حتی قبل از انقلاب نیز پیرو دین و فردی مکتبی بود، اما انقلاب اسلامی نیز تأثیرات زیادی در جوانان گذاشته بود و باعث فعال‌تر شدن همۀ جوانان شد و این را به عینه در حرکات و رفتار جوانان آن زمان می‌توان دید. وقتی شهید اسفندیاری به مرخصی آمده بود، به اتفاق او و بسیاری از جوانان در بسیج جمع شده بودیم. به ما گفت مواد غذایی در جبهه‌ها کم و بیش وجود دارد،‌ اما گاو و گوسفندان روستائیان در آنجا چیزی برای خوردن ندارند. همۀ بچه‌ها شروع به جمع‌آوری کاه در زمین‌های کشاورزی کردند و توانستند دو کامیون کاه جمع‌آوری کنند و به مناطق جنگي بفرستند که روستائیان منطقه با دیدن آنها بسیار خوشحال شده بودند. مردم که شهید اسفندیاری را خیلی دوست داشتند، پس از شهادت او همه دست به دست هم داده و با کمک یکدیگر کل زمین‌های کشاورزی او را که گندم کشت کرده بود، درو کردند.” خواهرزادۀ شهید، آقای حاج‌حسین قربانی از دائی خود اینگونه نقل می‌کند:” شهید اسفندیاری دارای قدرت بدنی بالایی بود. در زمانی که برای آوردن شهرداری به نیم‌ور تلاش می‌کرد، تعدادی از مردم با او مخالفت کردند اما او با اقتدار کامل جلوی آنها ایستاده و این ایستادگی شهید تا آنجا پيش رفت كه باعث شد حتي مخالفین او نیز در کنارش قرار بگیرند و از او حمایت کنند. زمان انقلاب، صحبت‌هایی علیه رژیم داشت و علیرغم تذکر خانواده‌اش که از او مي‌خواستند تا جانب احتياط را رعايت كند، اما حرف‌هاي امام خميني(ره) برایش بسیار مهم بود و برای مردم به سخنرانی علیه رژیم می‌پرداخت و اعلامیه‌های امام را بین مردم پخش می‌کرد. شهید اسفندیاری وقتی اوضاع شهر خود را می‌بیند، به این نتیجه می‌رسد که برای آبادانی آن تأسیس شهرداری ضروری است. همچنین نوشته‌های بجای‌ مانده از شهید نشان می‌دهد او دنبال ایجاد بخشداری و خانه بهداشت نیز بوده است که با شروع جنگ این کارها نیمه تمام باقی می‌ماند.”خواهرزادۀ ديگر شهید، آقای حاج حسن قربانی می‌گوید:” روزی شهید اسفندیاری برای خرید برنج به شمال رفته بود و مقدار زیادی آن هم در دو نوع خریداری کرده بود. بعد از برگشت از شمال، قیمت برنج‌ها را با کرایۀ حمل آنها حساب کرد و برنج دُم سیاه را کیلوی 3/4 ریال و برنج صوری را 7/3 ریال قیمت‌گذاری کرد. وقتی به او گفتم قیمت‌ها را سر راست کن و 4 ریال و 5/4 اعلام كن،‌ درجواب گفت: نه، می‌خواهم حلال باشد و بايد طبق عرف و قانون قيمت‌گذاري كنم و نه بيشتر. همچنین موقع فروش برنج آن را خوب و به اندازه وزن می‌کرد و به خریداران تأکید می‌کرد که خودت نیز در خانه با ترازوی خانه یک بار دیگر وزن كن تا مطمئن شود كه وزن آن درست است، ‌و مي‌گفت اگر ترازوی من خراب است به من اطلاع دهید تا درستش کنم. حاج حسن قربانی در مورد مادر بزرگش(مادر شهید) می‌گوید:” این اخلاق شهید اسفندیاری ریشه در خانواده داشت. بعد از شهادت او در سال 1360 تعدادی از بچه‌های سپاه تصمیم گرفتند بخشی از حقوق خود را به خانوادۀ شهدا کمک کنند. در جلسۀ قرآن و دعای کمیلی که در خانۀ شهید اسفندیاری برقرار بود این موضوع را مطرح می‌کنند که مادر شهید نیز باخبر شد و به من گفت اگر پول آوردند نگیر، گرفتن این پول درست نیست. روزی مادربزرگم در خانه نبود و من تنها بودم، بچه‌هاي سپاه آمدند و یک قرآن و مقداری پول که هم حقوق ماهیانۀ مادربزرگم و هم مبلغی به عنوان عیدی و جمعا 4800 تومان بود را به من تحویل دادند و من آن را گرفتم. بعد از آمدن مادربزرگم، او بسیار ناراحت شد و قرآن و پول را گرفت و ما متوجه نشديم كه آن را چه كرده است،‌ تا اينكه در سال 1376 که مادربزرگم به رحمت خدا رفت، هنگام جابجایی وسایل آن قرآن را پیدا کردیم و پول نیز که 24 عدد دویست تومانی بود هنوز دست نخورده بین قرآن قرار داشت. مادر بزرگم در هنگام شیرواره کردن شیر نیز بسیار دقیق بود و همیشه پیمانه‌های شیر را دقیق حساب می‌کرد تا هیچ وقت حق کسی ضایع نشود و مدیون کسی نباشد. همچنین هر ساله اموال خود را بررسی می‌کرد و پیش حاج آخوند می‌رفت و مواجب شرعي خود(خمس وزکات) را پرداخت مي‌كرد كه اصطلاحاً مي‌گفتند مالش را رد كرده است. شهید داوری دوست صمیمی شهید اسفندیاری بود و حرف‌های شهید را بدون چون و چرا قبول می‌کرد و ارادت خاصی به شهید داشت و حتي در زمان انقلاب و تظاهرات نیز کنار یکدیگر بودند. در عاشورا و تاسوعای سال 1358 گروهی از مردم قصد درگیری با او را داشتند چرا كه شهید اسفندیاری به احوال کشاورزان رسیدگی می‌کرد و در راه برداشتن واسطه‌ها و قطع يد آنها در تصرف و دخالت در زمین‌های کشاورزی، اقداماتی انجام داد بود. اما شهید اسفندیاری شروع به صحبت با آنها می‌کند و آنها را با یادآوری حق مردم قانع مي‌کند. از آن گروه نیمی به طرف شهید آمده و طرفدار او می‌شوند و او را در راهش یاری می‌کنند. همچنین در انتخاب نماینده برای نیم‌ور و محلات یک نفر که دنباله‌روی شاه و رژیم شاهنشاهی بود و قدرت و نفوذ زيادي در منطقه داشت، بر روی کار آمده بود و قصد داشت با پرداخت رشوه کار خود را پیش ببرد، عده‌ای نيز بخاطر سودجویی طرفدار او بودند و قصد رأی دادن به او را داشتند که شهید اسفندیاری و عده‌اي از دوستانش با شجاعت در مقابل او مي‌ايستند و اجازه نمی‌دهند كه اين شخص به مقصود خود برسد.ایشان از خاطرات خود با شهید اسفندیاری اینگونه می‌گوید:” برای گذراندن خدمت سربازی از تهران به کرمانشاه و پادگان ابوذر رفتیم و دوران آموزشی را آنجا گذراندیم. بعد از آن به گیلان‌غرب و سرپل‌ذهاب و سومار اعزام شدیم و در یک کمین‌گاه مستقر شدیم. من به همراه شهیدان اسفندیاری، عبدالهی و آقای اشرفی در کنار یکدیگر بودیم. شهید اسفندیاری همیشه تنها مشغول نماز و راز و نیاز بود. چون ما در دید عراقی¬ها نبودیم و متوجه ما نبودند، بچه¬ها تصمیم گرفتند یک گروه 10 نفره برای شناسایی منطقه تشکیل دهند. چون ظرفیت گروه تکمیل بود علیرغم درخواست من اجازۀ همراهی ندادند، ولی شهید اسفندیاری و شهید عبدالهی راهی شدند. تا قسمتی از مسیر نیز دنبال آنان رفتم ولی یک قسمت باید سینه‌خیز می¬رفتیم که در همان قسمت عقب ماندم و نتواستم گروه را پیدا کنم و مجبور به برگشت شدم. مدتی بعد صدای تیراندازی و خمپارۀ عراقی‌ها بلند شد و من خودم را به سنگر رساندم. حملۀ دشمن از ساعت 6 صبح تا 4 بعدازظهر یکسره ادامه داشت و هیچ کس جرأت خارج شدن از سنگر را نداشت. مسیر و هدف همۀ شلیک¬ها به طرف نقطه‌ای بود که گروه رفته بود. حدود 20 نفر در پایگاه بودیم، کم‌کم مسیر و هدف شلیکها به سمت پایگاه عوض شد و چون سنگرهای ما از پتو و یک لایه پلاستیک ساخته شده بود که روی آن خاک ریخته بودیم، با حملۀ آنها سنگرهای ما آتش گرفت و به داخل سنگر فرماندهی رفتیم که مقاوم‌تر بود. وقتی داخل سنگر فرماندهی شدیم بی‌سیم روشن بود و 3 بار تقاضای کمک گروه را شنیدیم. خمپاره‌ای به سنگ بالایی سنگر اصابت کرد و درب سنگر بسته شد و ما آنجا حبس شدیم و نتواستیم خود را نجات دهیم. بعد از قطع شدن حملات همۀ بچه‌ها برای گروه دعا می¬کردند تا نجات یابند و به سلامت بازگردند. ساعت 9 شب به وسیلۀ رادیو اخبار عراق را گوش دادیم که اعلام کردند تعداد 10 نفر از پاسداران خمینی را در منطقۀ سومار کشتیم و غنائم اسلحۀ آنها (دو قبضه موشک انداز، دویست قبضه تفنگ، سه جعبه مهمات و یک قبضه تیرباز) گرفتیم و نیروهای خودمان سالم برگشتند. شب در پایگاه دعای توسل خواندیم. نیرویی برای رفتن به جلو نبود و به ما نیز اجازه نمی¬دانند که جلو برویم و بعد از 72 ساعت به عقب برگشتیم. چند نفر از بچه‌های روستای سومار که به محل آشنا بودند از میانبرها و بین سنگ¬ها جلو رفته و اجساد بچه¬ها را از دور دیده بودند که بدنهای آنها را با مین پوشانده و از آنها به عنوان طعمه استفاده کرده بودند. بعد از چند روز که به عقب آمدیم خبر به نیم‌ور رسیده بود، پدر شهید عبدالهی و برادر شهید اسفندیاری و یکی دیگر از همشهریان با گرفتن مجوز نزد ما آمدند و بسیار ناراحت بودند، و علیرغم آنکه مدتی در منطقه بودند، بدون آنکه نتیجه‌ای بگیرند مجبور شدند بازگردند. از طرفی به ما نیز مرخصی دادند و به نیم‌ور آمدیم. بعد از گذشت 40 روز از حادثه، از طرف سپاه آمدند و ما را برای شناسایی پیکر شهدا بردند که شهید اسفندیاری جزء آنها بود ولی پیکر شهید عبدالهی هیچگاه پیدا نشد.” منبع کتاب نام آوران نیم ور

۲ دیدگاه در “شهید علیرضا اسفندیاری

  1. ایران ویران گفت:

    روحت شاد ای سرباز وطن.خ از زالوها در حال پایمال کردن خون شما عزیزانند

  2. حسن گفت:

    سرباز واقعی اسلام قرآن و ایران
    مارا هم شفاعت کنید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سایدبار
برای دیدن نوشته هایی که دنبال آن هستید تایپ کنید.