شهید علی اصغر گودرزی

zendeginameh-1.png

مشخصات

nam.png

نام و نام خانوادگی

علی اصغر گودرزی

father.png

نام پدر

عبدالحسین

birthday.png

تاریخ تولد

01/01/1342

birth_loc.png

محل تولد

تهران

tarikhe_shahadat.png

تاریخ شهادت

12/11/162

age.png

سن

19

mahale_shahadat.png

محل شهادت

مهاباد

mazar.png

مزار

گلزار شهدا محلات

name_amaliat.png

نام عملیات

پدافندی

shoghl.png

شغل

سرباز

ozviat.png

عضویت

ارتش

شهید علی اصغر گودرزی در یکم دیماه سال 1342 در شهر نیم ور به دنیا آمد. تا پنجم ابتدایی تحصیل نموده و بعد از آن برای امرارمعاش و کمک به مخارج خانواده دنبال کار و کسب و روزی حلال شد. علی اصغر بسیار صبور ومهربان و دلسوز بود و اخلاقشان خیلی خوب بود. خانواده دوستو مؤمن و معتقد به فرامین ارزشمند اسلام بود. به نماز و مسائل عبادی اهمیت میداد و در مساجد و هیئت های مذهبی حضور فعال داشت. او در زمان تحصیل به درس اهمیت میداد و در منزل بیشتر مطالعه میکرد. در منزل با برادران و خواهرانش رابطه های صمیمی داشت و به پدر و مادرش خیلی احترام میگذاشت. بعد از تأسیس بسیج به عضویت بسیج درآمد و به خدمت مشغول شد موقعی که در بسیج بود، برادرش در حال گذراندن خدمت سربازی بود. همیشه میگفت: من باید به جبهه بروم. خانواده اش میگفتند: برادرت در حال خدمت سربازی است ما هم عیالوار هستیم شما باید به ما کمک کنید. به همین دلیل تا زمان خدمت سربازی از رفتن به جبهه بازماند. بالاخره روز موعود فرا رسید و او برای اعزام به خدمت به شهرستان محلات رفت. به عنوان سرباز لشکر 64 ارومیه پس از آموزش مدتی در سلماس خدمت کرد و بعد از چهار ماه به مهاباد اعزام شد. مادرش میگوید: وقتی به مرخصی آمده بود گفت: ما در کوه های مهاباد مستقر هستیم و کومله ها دور تا دور ما هستند و ما مرتب با آنها درگیری داریم و بالاخره هم در دوازدهم بهمن سال 61 در منطقه مهاباد در جنگی که بین کومله ها و نیروهای ایران در گرفت به درجه رفیع شهادت نائل گردید. پیکر مطهرش را در زادگاهش به خاکسپردند. شهید علی اصغر گودرزی از زبان مادر: علی اصغر زمانی که 4 ساله بود در داخل تنوری که در آن مشغول پخت نان بودیم، افتاد و وقتی او را از تنور بیرون آوردیم، همه تعجب کرده بودند و وقتی علت را پرسیدند من گفتم: حضرت ابراهیم(ع) چطور از آتش نجات پیدا کرد. علی اصغر خیلی رنج و زحمت کشید، او صبح تا شام به کارگری می رفت و وقتی به منزل می آمد تمام پول کارگری را به من میداد و میگفت: مادر هر چیزی برای منزل لازم داری، خریداری کن و خودش هم مرتب برای منزل خرید میکرد. میگفتم: مادر این کارها را انجام نده. میگفت: من همه این کارها را انجام میدهم که شما راحت باشید. پدرم چقدر زحمت بکشد. علی اصغر در زمان انقلاب در راه پیمایی های علیه رژیم پهلوی در شهر دلیجان شرکت میکرد. یادم هست یکبار یک نفر به دنبال او آمده بود که او را کتک بزند و وقتی من علت را جویا شدم، گفت: چرا پسرت مرگ بر شاه میگوید. او با توجه به علاقهای که به بسیج داشت، در فعالیت های بسیج شرکت میکرد و بالاخره زودتر از موعد مقرر خودش را سرباز کرد. علی اصغر انسانی مهربان و دلسوز و خوش اخلاق و با ادب بود و در زمان تحصیل همه معلمان از او تعریف و تمجید میکردند. با خواهران و برادرانش خیلی صمیمی بود و به من و پدرش خیلی احترام میگذاشت.
biography.png

زندگینامه

will.png

وصیت نامه

مادرش میگوید: وقتی به مرخصی آمده بود گفت: ما در کوه های مهاباد مستقر هستیم و کومله ها دور تا دور ما هستند و ما مرتب با آنها درگیری داریم و بالاخره هم در دوازدهم بهمن سال 61 در منطقه مهاباد در جنگی که بین کومله ها و نیروهای ایران در گرفت به درجه رفیع شهادت نائل گردید. پیکر مطهرش را در زادگاهش به خاکسپردند. شهید علی اصغر گودرزی از زبان مادر: علی اصغر زمانی که 4 ساله بود در داخل تنوری که در آن مشغول پخت نان بودیم، افتاد و وقتی او را از تنور بیرون آوردیم، همه تعجب کرده بودند و وقتی علت را پرسیدند من گفتم: حضرت ابراهیم(ع) چطور از آتش نجات پیدا کرد. علی اصغر خیلی رنج و زحمت کشید، او صبح تا شام به کارگری می رفت و وقتی به منزل می آمد تمام پول کارگری را به من میداد و میگفت: مادر هر چیزی برای منزل لازم داری، خریداری کن و خودش هم مرتب برای منزل خرید میکرد. میگفتم: مادر این کارها را انجام نده. میگفت: من همه این کارها را انجام میدهم که شما راحت باشید. پدرم چقدر زحمت بکشد. علی اصغر در زمان انقلاب در راه پیمایی های علیه رژیم پهلوی در شهر دلیجان شرکت میکرد. یادم هست یکبار یک نفر به دنبال او آمده بود که او را کتک بزند و وقتی من علت را جویا شدم، گفت: چرا پسرت مرگ بر شاه میگوید. او با توجه به علاقهای که به بسیج داشت، در فعالیت های بسیج شرکت میکرد و بالاخره زودتر از موعد مقرر خودش را سرباز کرد. علی اصغر انسانی مهربان و دلسوز و خوش اخلاق و با ادب بود و در زمان تحصیل همه معلمان از او تعریف و تمجید میکردند. با خواهران و برادرانش خیلی صمیمی بود و به من و پدرش خیلی احترام میگذاشت.
job-interview.png

مصاحبه

. اكبر برادر بزرگتر شهيد علي‌اصغر گودرزي از دوران كودكي شهيد مي‌گويد:” در آن زمان خانواده¬ها دارای وضعیت مالی خوبی نبودند و به سختی زندگی خود را تأمین می‌کردند بطوري كه آنها محصولات کشاورزی خود را انبار می¬کردند تا در طول سال استفاده کنند و با وجود نفر زیاد خانوار، تأمين معاش یک خانواده سخت بود. خانوادۀ ما نيز از نظر اقتصادي بسيار ضعيف بود و علي‌اصغر تا کلاس پنجم بيشتر درس نخواند و براي كمك به خانواده و پدرم، ترك تحصيل كرد و مشغول کار شد. در ابتدا به عنوان كارگر ساده سر کوره‌هاي آجرپزي و مدتی نيز گله‌داری و کارهای ديگر مي‌كرد. علي‌اصغر بسيار خوش‌اخلاق و خوش‌ برخورد بود، گذشت زیادی داشت، مهربان و‌ دست و دلباز بود و در کمک به دیگران هميشه پیش‌دستی می¬کرد. در زمان نوجوانی و جواني به ورزش و از جمله به کُشتی علاقۀ زیادی داشت و با شور و حال خاصي به تمرين و مسابقات كشتي مي‌رفت. برادر شهید در ادامه نقل می‌کند که:” برادرم بسیار شیطنت مي‌كرد و گاهي اوقات به خاطر اين شیطنت¬ها دعوا به پا می¬شد و من همیشه سعي مي‌كردم مراقب او باشم. با تمام شيطنت‌هايش همیشه راستگو بود و هیچ وقت دروغ از او نشنيديم و همیشه هرکاری می¬کرد راستش را به ما می¬گفت. از همۀ نقاط و اتفاقات خانه خبر داشت و هیچ وقت، هیچ چیزی از چشم او مخفی نبود و مادرم نمي‌‌توانست از دست او چيزي را دور نگه دارد، البته درکارهای خانه همیشه کمک حال پدر و مادرم بود و از هيچ كمكي دريغ نمی¬کرد. آن روزها خريد مايحتاج زندگي دشوار بود، چرا كه به مانند الان مواد غذايي و خوراكي به اين وفور يافت نمي‌شد و معمولاً خريدها در حجم بسيار كم صورت مي‌گرفت و به طبع بايستي در مصرف آنها نيز صرفه‌جويي لازم صورت مي‌گرفت. علي اكبر قند را خیلی دوست داشت و بعد از اينكه خودش سركار مي‌رفت هميشه از پول دستمزد خود قند می¬خرید و به خانه می¬آورد تا همه به هر اندازه كه مي‌خواهند استفاده کنند، شاید او این کار را می‌کرد که برای کسی حسرت خوردن قند وجود نداشته باشد. از آنجائي كه شهید به چای و قند علاقۀ زیادی داشت خانواده برای او چای خیرات می¬کنند تا باعث خشنودی وی گردد.” اكبر، برادر شهید نقل می‌کند که:” من آن موقع در جزیرۀ لاوان بودم و با توجه به اينكه آن زمان تلفن و ارتباطات آنچنان كه امروزه در دست است، ‌موجود نبود و نامه‌هاي ارسالي نيز ممكن بود مدتها طول بكشد تا به دست ما برسد، از شهادت برادرم بي‌خبر بودم، و وقتي همسنگران و دوستان من از شهادت برادرم با خبر شدند به من چیزی نگفتند و قبل از اينكه من چيزي بفهمم با ترفند و به اجبارِ دوستان به مرخصی آمدم. وقتي به نيم‌ور رسيدم از ماجرای شهادت برادرم آگاه شدم. برادرم بر اثر اصابت گلوله از ناحیۀ گردن مجروح شده بود و به خاطر شال گردنی که به گردن داشت دچار خفگی شده بود.”آقای مصطفي علی‌اکبری از رزمندگان پر سابقۀ جبهه مي‌گويد:” هواي کردستان بسيار سرد بود و برف زیادی در آنجا می‌بارید و پست¬ رزمنده¬ها به صورت 20 تا 30 دقیقه¬ای بود. موقعیت آنان نیز به صورتی بود که هميشه در تیرس منافقین و کومله بوده‌اند. جالب بود كه كومله‌ها روز برای رزمنده¬ها غذا و خوراكي مي‌آوردند و با آنها همکاری می‌کردند كه اين كارشان نیز بيشتر براي طرح دوستي و نفوذ در رزمنده‌ها و كسب اطلاعات بود، و شب¬ها نيز در کمین بودند. هر چند دست آنها براي رزمنده‌ها رو شده بود اما آنها برای نفوذ و حمله در بین بچه¬ها از روشهای مختلفی استفاده می‌کردند، مثل مخفی شدن در پوست حیوانات (سگ و گوسفند) و قرار دادن بی‌سیم و مین زیر شکم گوسفندان، همچنین از وسایلی مثل لیگرتین استفاده می¬کردندکه دارای تیغه باریکی بود و آن را دور گردن می¬انداختند و در مدت چند ثانیه یک انسان را از پا در می¬آوردند. در آنجا به خاطر سرمای زیاد شب¬ها حق تردد وجود نداشته و در شب مسیرها بسته می¬شد.” خاطرات آقای عباس قربانی از شهید گودرزی آقاي عباس قرباني از همرزمان نيم‌وري شهيد دربارۀ او نقل مي‌كند:” من با شهید گودرزی همکلاس بودیم. آشنایی ما از روزی شروع شد که وقتی می‌خواستم شال‌گردنم را دورگردنم بپیچم ناخواسته انتهای شال به صورت علي‌اصغر ‌خورد و پائین چشم او كمي آسیب دید. همان روز مادرش به گمان آنكه من تعمدی اين كار را كرده‌ام به درب خانۀ ما آمد و به مادرم اعتراض كرد. این ماجرا باعث دوستی بیشتر من و علي‌اصغر شد. اين دوستي از مدرسه تا زمان شهادت او ادامه داشت. در دوران آموزشي در آسايشگاهي بوديم كه 200 سرباز در آن استراحت مي‌كردند. یک شب موقع آمارگیری متوجه شدیم که یک نفر کم است و آن يك نفر نيز علي‌اصغر بود كه در تخت مجاور من بود. مدتي به دنبال او مي‌گشتيم و ديگر نااميد شده بوديم و برخي نیز فكر مي‌كردند كه طاقت سختي‌ها را نداشته و فرار كرده است، اما بالاخره بعد از یک ساعت جستجو در كل پايگاه، او را در مسجد پيدا كرديم، در حالي كه مشغول خواندن نماز شب بود. اين اتفاق درسي به ما داد كه باعث شد نه تنها ایمانم به علي‌اصغر بلكه به خداوند نيز بيشتر شود. بعد از آن تقسیم شدیم و هرکدام از ما در یک پایگاه افتادیم، در پایگاههایی که ما در مسیر درست می‌کردیم یا از عراق می‌گرفتیم، پایگاهی بود به نام خلیفه که علي‌اصغر در آن شهید شد. در شب برفي 12 بهمن سال 1361 به پايگاه حمله مي‌كنند و از روي شعلة آتش تيربار شهید گودرزی، ‌او را مورد هدف قرار مي‌دهند و تیر مستقيم به گلویش اصابت مي‌كند و همرزمان او نیز متوجه شهادتش نمی‌شوند، علی‌اصغر به سبب سرمای هوا شال‌گردنی به دور گردنش بسته بود و در نتیجه هيچ خوني از بدنش بیرون نیامده و کسی متوجه شهادت او نشده بود. آقای محمد کبیرعبدی از همرزمان شهید گودرزی، خاطراتی با او دارد که اینگونه نقل می‌کند:” دو شب از حضورمان در پایگاه می‌گذشت، من به همراه چند تن از دوستان مشغول استراحت بودیم که درگیری شروع شد. پایگاه کوچک بود و دور تا دور آن سنگر نگهبانی و در وسط آن سنگر استراحت قرار داشت. آن شب نوبت استراحت ما و شیفت دیده‌بانی شهید گودرزی بود که با صدای شلیک گلوله و هیاهوي شديد از خواب بیدار شدیم. سربازان را دور تا دور پایگاه مستقر کردند و در حالت آماده باش بودیم. درگیری آن شب بسیار سنگین بود و در همان لحظات اول آنقدر شدید شد که سنگر کناری شهید گودرزی که تیربارچی در آن مستقر بود و یکسره تیراندازی می‌کرد را به وسیلۀ آرپی‌جی زدند و کل سنگر تخریب شد. وسط پایگاه یک جایگاه بلند داشت که در آنجا کمین گرفته بودیم و از همانجا تیراندازی می‌کردیم. فرماندۀ ما یک گروهبان سه بود، زمانی که درگیری شدت گرفت بسیار ترسیده بود و دور پایگاه می‌دوید و می‌گفت بچه‌ها تسلیم شوید، اگر مقاومت کنیم همۀ ما را می‌کشند. تیربار به حدی بود که آسمان مشخص نبود و فقط تیر بود که بر سر ما فرو می‌ریخت. ما چون تازه آمده بودیم فکر کردیم باید تسلیم شویم. یکی از بچه‌های گروه که قدیمی‌تر و بسیار قوی هیکل بود به طوری که خودش به تنهایی با توپ‌های کوچکی که روی شانه می‌گذاشتند و شبیه آرپی‌جی، کار می‌کرد، به فرمانده اعتراض کرد و فرمان تسلیم شدن و آتش بسِ او را لغو کرد و به همة بچه‌ها دستور حمله داد. با روحيه‌اي كه او به بچه‌ها داد توانستيم پایگاه را نجات دهيم و تیراندازی را ادامه دادیم تا مهمات آنها تمام و نهايتاً درگیری نیز پایان یافت. از گروه ما فقط همان سربازی که سنگرش آرپی‌جی خورده بود، هر دو پای خود را از دست داد. او را داخل سنگر بردیم و دور تا دور او نشستیم و برایش بسیار ناراحت بودیم چون امکانات اولیه برای مداوايش نداشتیم و او نیز بسیار ناله می‌کرد. از آن موقع همان سرباز فرماندۀ ما شد و دیگر اجازه نظر دادن به فرماندۀ گرهبان سه را نداد. به ما گفت پست‌ها را عوض کنید و سر نوبت خود پست را تحویل بگیرید. آن لحظه احمدرضا ابوطالبی باید به جای شهید گودرزی می‌رفت. وقتي احمدرضا به سنگر شهيد گودرزي رسيد چند بار او را صدا کرد، اما متوجه مي‌شود كه او تکان نمی‌خورد و از کنار سنگر، ما را صدا کرد و همگی او را به سنگر بردیم. چون آنجا دارای زمستان‌های سردی بود، مادر شهید گودرزی یک شال و جوراب و دستکش برایش فرستاده بود که آنها را پوشیده بود. ما هر چه علي‌اصغر را صدا کردیم به هوش نمی‌آمد در حالي كه هیچ کجای بدن او نه زخمی بود و نه خوني ديده مي‌شد. تا اینکه شالش را بازکردیم و متوجه شديم گلوله‌ای به گردنش اصابت كرده و بر اثر خونريزي به داخل بدنش، شهید شده بود. آن سربازی هم که هر دو پایش را از دست داده بود نیز همان شب شهید شد. اين اتفاقات در همان ابتدای ورود ما به منطقه و جبهه‌هاي جنگ كه باعث شهادت یکی از دوستان و همینطور علی‌اصغر گردید، بسيار دردناك و غم انگيز بود و کم‌کم جنگ و سختي‌هاي آن را درک ‌کردیم. آن شب با گروهبان حسابي دعوا كرديم كه به جاي روحيه دادن و رهبري پايگاه نقش بدي در اين اتفاقات داشت. صبح که فرماندۀ اصلي پایگاه آمد اول آن گروهبان را به شدت تنبيه و موأخذه کرد و سپس به آن سرباز تشویقی داد و به ما گفت حملۀ دیشب برای گرفتن کل پایگاه و اسیرکردن تمام شما بوده که خوشبختانه موفقیت آمیز نبوده و خون بچه‌هاي شهيد هدر نشده است. بعد از آن به ما دستور داد روستای روبروی پادگان را كه با دشمن همکاری كرده بود را بزنیم، ما نیز هر چه مهمات داشتیم روی آن آبادی ریختیم. بعدها متوجه شدیم این کومله‌ها از طريق راههاي زيرزميني به داخل خانه‌هاي روستا می‌آمدند و از آنجا براي حمله به ما آماده مي‌شدند. منبع : کتاب نام آوران نیم ور

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سایدبار
برای دیدن نوشته هایی که دنبال آن هستید تایپ کنید.