خون شهید بیدارکننده دل هاست. شهادت نه یک اتفاق بکه یک انتخاب است. هنگامی که خداوند متعال انتخاب میکند، این توفیق نصیب میشود و لیاقت اوست که وی را تا عرش باری تعالی میبرد و با انتخاب است که این راه پیموده میشود. ایثار و از خود گذشتگی را شهیدان ما از حسین (ع)آموختند که چگونه حج را نیمه تمام گذاشت و جان به امانت گذاشته خود را در سرزمین کربلا فدا کرد و چه امانت دار خوب و شایسته ای بود. اکبر نیز شهیدی بود که با پیروی از علی اکبر(ع) امام حسین (ع) راه را شناخت و انتخاب کرد. چه انتخاب شایسته ای … . شهید بزرگوار در سال 1341 در خانواده ای مذهبی در تهران به دنیا آمد. او پس از سپری کردن دوران کودکی تحصیل را در تهران آغاز کرد و تا پایان دوره متوسطه به تحصیل اشتراک داشت. در سال 1357 به همراه خانواده به شهر نیم ور نقل مکان کردند و دوره جدیدی از زندگی شهید در این شهر آغاز شد. او که دوران انقلاب در تهران شاهد پیروزی های آن زمان بود و مانند سایر جوانان به فرمان امام لبیک گفته و علیه زور و ستم طاغوت به مقابله پرداخته بود، در شهر نیم ور نیز به فعالیت های اجتماعی خود ادامه میداد و با روحیه جهادی تلاش میکرد. هنگامی که جنگ تحمیلی شروع شد، او آماده میشد که دوران سربازی را آغاز کند. وی فکر میکرد که باید بار دیگر از میهن و اعتقاداتش دفاع کند و در آن زمان کاری بالاتر از جهاد درمقابل رژیم بعث عراق وجود نداشت. لذا با اعلام آمادگی برای خدمت مقدس سربازی، از پادگان لویزان و پس از طی کردن دوره آموزش رزم پیاده به لشکر 64 ارومیه پیوست. پس از مدتی از طرف آن لشکر به جبهه های نبرد حق علیه باطل شتافت و چند ماه در مناطق کوهستانی غرب کشور انجام وظیفه میکرد، تا این که سرانجام در اسفند ماه سال 1362 در منطقه پیرانشهر به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
زندگینامه
مصاحبه
. پدر شهید که در تهران خشکشوئی داشت، نقل میکند که:” آن موقع منزل ما در تهران، خیابان سپه غربی بود و اکبر را به مدرسهای در خیابان آریانا میفرستادیم. مادرش هر روز صبح او را به مدرسه میبرد و ظهر سراغش میرفت. یک روز پس از رساندن اکبر به مدرسه و در حین بازگشت به سوی خانه، در حالی که فرزند دیگرم که دو سال بیشتر نداشت همراه او بود، بر اثر واژگونی یک کامیون کمپرسی در پیادهرو، همسر و فرزندم فوت میکنند.” آقای علی براتعلی، پدر شهید اینگونه نقل میکند:” پسر خوب، مؤدب، مؤمن و بسیار ساکت و آرام بود. همیشه نمازش را به موقع میخواند و به هیئت نیز میرفت و در مراسم عزاداری شرکت میکرد. با پدر و مادرش بسیار مهربان و خوش اخلاق بود و به آنها در انجام کارها کمک میکرد.”خانم ابراهیمی میگوید:” آخرین بار که برای مرخصی آمده بود و مدت زیادی نیز از خدمتش باقی نمانده بود، پدرش به او گفت مواظب خودت باش که او با خنده جواب میدهد جنگ است دیگر نمیشود که مواظب خودت باشی.”پدر شهید نیز در زمان جنگ با خودروی وانت خود در اهواز خدمت میکرد. حاجعلی براتعلی نقل میکند:” من نیز در جبهه بعنوان راننده مشغول کار بودم و از دانشگاه جندی شاپور برای رزمندهها غذا میبردم. آن روزها همۀ مردم برای کمک به جبههها میرفتند و من هم که یک وانت داشتم برای کمک به رزمندهها مدتی در جبهه بودم. اواخر بهمن سال 1362 مأموریت من تمام شد و از اهواز آمدم و یکی دو روز بعد پسرم نیز شهید شد و به من خبر دادند که او را به تهران آوردهاند.”خانم ابراهیمی تعریف میکند که:” آن روز برادر شوهرم، حاجحسین براتی به همراه حاجمحمد ابراهیمی به خانۀ ما آمدند وگفتند اکبر تیر خورده و مجروح شده است، همانجا پدرش بسیار ناراحت شد و در حالی که نتوانست دیگر بر روی پاهای خود بایستد بر روی پلهها نشست و گفت اگر اکبر شهید شده است به من بگوئید، که همانجا خبر شهادت را دادند و واقعیت را به ما گفتند. به خواست پدرش او را به نیمور آوردند و پس از مراسم تشییع، پیکر شهید را در امامزاده صالح(ع) به خاک سپردند.”پدر شهید میگوید:” بزرگ کردن فرزند آن هم در یک خانوادۀ متوسط بسیار سخت بود اما ما راضی هستیم به رضای خدا و خوشحالیم که فرزندمان در راه خدا و دفاع از دین و مملکتش به شهادت رسیده است.”حاج علی براتی که مدتی در جبههها با وانت خودش خدمت کرده است، خاطراتی از آن روزهای جنگ دارد:” در سال 1362 من یک ماشین وانت داشتم و برای کمک به جبههها مدت 20 روز در منطقۀ جنوب و در اهواز حضور داشتم. کار من این بود که برای هر وعدۀ غذائی3000 پرس غذا از دانشگاه دکتر چمران(جندی شاپور سابق) غذا برای رزمندهها به جبهه میبردم.
یک روز یکی از افسران تیپ علی ابنابیطالب(ع) بین رانندهها آمد و پرسید کسی داوطلب میشود که یک محمولۀ مواد غذایی را برای انرژی اتمی ببرد؟ از اهواز تا انرژی اتمی130 کیلومتر و مسیر بسیار خطرناکی بود چون در تیررس دشمن قرار داشت. خلاصه از بین 70 رانندۀ ماشین که آنجا بودند من داوطلب شدم و به همراه آن افسر رفتیم و مواد غذایی را بار زدیم. آن زمان پل سه راهی خرمشهر را منهدم کرده بودند و باید اهواز را دور میزدیم. وقتی از خرمشهر خارج شدیم هر چند متر یک گلوله به سمت ما شلیک میشد و شاهد شلیک گلولهها در بیابان بودیم، تا اینکه به انرژی اتمی رسیدیم و پس از تحویل به اهواز برگشتم. در مدتی که در جبهه بودم چند بار برای انتقال وسایل و اجناس مورد نیاز به انرژی اتمی رفتم اما من راه خودم را ادامه میدادم و همیشه سالم میرفتم و برمیگشتم.بعد از اینکه مأموریتم در اواخر بهمن ماه تمام شد، مسئول ترابری مرا صدا زد و گفت که باید به مقر بروی و تسویه حساب بگیری که در جواب گفتم، من به صورت داوطلب آمدم و بخاطر حقوق و دستمزد به جبهه نیامدهام. اما او گفت باید حتماً برای تسویه به تیپ علی ابنابیطالب(ع) بروی. خلاصه غذا را تحویل دادم و به طرف مقرر که در فاصلۀ 70 کیلومتری جادۀ اهواز به طرف اندیمشک بود حرکت کردم. 50 کیلومتر از این مسیر نیز جاده خاکی بود. به مقر رسیدم و پس از تسویه حساب به نیمور برگشتم و در اوایل اسفند پسرم شهید شد.
منبع : کتاب نام آوران نیم ور