شهید احمد رجبی فرزند اسماعیل در یکی از روزهای خوب خداوند در شهریور ماه سال 1345 در روستای ورین از توابع شهرستان محلات و در خانواده ای مومن و انقلابی که عاشق امام خمینی (قدس سره) بودند و کشاورزی را حرفه و پیشه ی خویش میدانستند، دیده به جهان هستی گشود. روستا زاده ای که با تولدش نور امید در خانه ی مشهدی اسماعیل تابیدن گرفت. سعی کردند تا آرام آرام با داستانهای شهدای کربلا و رشادت های مولایشان حسین (ع) او را با مکتب سرخ عاشورا آشنا کنند. احمد روزگارش را در کنار خانواده اش آغاز کرد و سعی داشت تا زندگی کردن را با روش های اسلامی یاد بگیرد. درس ایثار و استقامت را وقتی که با پدرش به مزرعه ی کشاورزی می رفت یاد گرفت تا در برابر همه سختی های پیش رویش ایستادگی کند و کمر خم نکند. تحصیلاتش را در روستا آغاز کرد و توانست تا مقطع دبیرستان در شهرستان محلات ادامه دهد. تا سال اول نظری به درسش ادامه داد و برای دفاع از میهن اسلامی اش درس را رها کرد و به سمت جبهه ها راهی شد. ابتدا به عنوان بسیجی به جبهه رفت و حدود 4 ماه لباس خاکی به تن کرد و بعد از این به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد. او در سال 1362 ازدواج کرد و در هنگام شهادت یک فرزند داشت. آخرین مسئولیتی را هم که به عهده داشت معاونت گروهان در گردان ولیعصر (عج) از لشکر 17 علی بن ابی طالب (ع) بود که منجر به شهادتش شد. احمد در شرق دجله در بیست و دوم دی ماه سال 1365 به شهادت رسید. پیکر مطهرش را در روستای ورین به خاک سپردند.
زندگینامه
وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام و درود بیکران به رهبر کبیر انقلاب اسلامى، این امید مستضعفان، این خار چشمان آمریکا و جنایتکاران و با درود بر تو اى مادر مهربان و اى پدر قهرمان که چنین فرزندانى تربیت نموده که ریشه اش از اسلام سرچشمه می گیرد. اى مادر تو که راضى شدى فرزندت در راه خدا جهاد کند، تو که راضى شدى کفر جهان خوار در زیر رگبار مسلسل فرزندت به جهنم وارد شوند باید راضى باشى که فرزندت را به خداى بزرگ بسپارى چرا که روزى خدا این فرزند را به تو سپرده و امانتى بوده از سوى خدا و حالا می خواهد آن را با کمال افتخار باز گیرد اى مادر جان مبادا پس از شهادتم در جلوى چشم مردم گریه کنى، گریه بر شهید خوب است ولى نه در جلوى دشمنان. اى مادر من از تو میخواهم که زینب (س) زمان باشید و پیامم را به تمام جهان صادر کنى و به یزیدیان زمان خودمان از مجاهدین خلق گرفته تا کفار بعثى و به آنها بفهمانى که هر قطره از خون شهیدان که به زمین ریزد و هر پرچمی که از دست مجاهدى به زیر افتد صدها مجاهد دیگر آن پرچم را دست خواهند گرفت و راهش را ادامه خواهند داد. مادر من میروم و به آرزوى دیرینه خود که سال ها مشتاقش بودم و حالا آن را باز یافتم. من میروم تا به زیارت امام حسین (ع) و بهشتى ها و رجائى ها برسم. من مى روم تا وظیفه اى را که بر عهده من بود به پایان رسانم. مادر من مى روم ولى به تمام کسانی که من را مى شناسند و از دست من ناراضى هستند بگو که من را حلال کنند مادر من در طول عمرم کارهایى کرده ام از تو مى خواهم که به تمام مردم محل خودمان بگویى که از گناهان من بگذرند و من را حلال کنند و من در طول این چند سال نمازها و روزهه ایى دارم که شما باید یا خودتان به کسى بگوئید که براى من بگیرند. یک سال نماز و 3 ماه روزه دارم که براى من بگیرند و اگر براى من خرجى می دهند یک روز بیشتر نشود و بقیه آن را به جبهه بپردازند و مبادا یک وقت پولى یا چیزى از سپاه براى من بگیرید چون آن طور مثل این که مرا در راه خدا فروخته اید من دیگر کارى ندارم فقط از شما بار دیگر مىخواهم که امام (قدس سره) و ولایت فقیه را از یاد مبرید و همیشه پشتیبان آنها باشید و من را هم حلال کنید. و کلامی با همسرم اگر چه می دانم در عرض این چند سالى که با شما بودم آن طور که باید همسر شایسته اى براى شما نبودم و نتوانستم گوشه از آن خدمت هاى شما را تلافى کنم که شما اگر تمام ناراحتى ها بر دوش من بود وقتى که من پا در خانه می گذاشتم تمام ناراحتى را فراموش می کردم و در طول زندگى همیشه یار و وفادار من بودید و در زندگى و مشکلات آن همیشه مرا یارى می کردید اگر چه من نتوانستم وفادارى شما را جبران کنم و از بین شما می روم ولى از شما می خواهم که مرا ببخشید و مرا حلال نمائید و از تنها فرزندمان خوب مواظبت کنید و او را همان گونه که نامش صدق میکند، حسین (ع) گونه بار بی آورید و در آخر از همه دوستان و اقوام و فامیل و کلیه همشهریان میخواهم که مرا ببخشند و اگر حقى بر گردن ما دارند بگذرند تا ان شاءالله خدا از گناهان همه ما در گذرد.