شهید عقیل رستمی فرزند دخیل الله در تاریخ هجدهم فروردین ماه سال 1325 در روستای باقرآباد از توابع محلات قدم به دنیا نهاد. خانواده ی ایشان در عرف مردم به پرهیزکاری، درستکاری و نیکوکاری معروف بود و به جز خوبی و مهربانی کسی از آنها چیز دیگری یاد نمیکرد. پدرش انسان مقید و معتقدی بود و بچه ها را به پیروی از روحانیت و اسلام و اهلبیت(ع) سفارش میکرد و از همان خردسالی فرزندان را به رعایت احکام و نماز دعوت میکرد. خانواده ی گرم و صمیمی داشتند و همه در کنار میکوشیدند تا سختی زندگی به کسی فشار نیاورد. او و برادرش از همان دوران کودکی از پدر، زحمت کشیدن و سختکوشی را یاد گرفته بودند. او فرزند اول و ارشد این خانواده بود و وقتی به دنیا آمد پدرش او را مایه ی برکت خانه میدانست. اطرافیانش میگویند: خیلی پدر و مادرش را دوست داشت و همیشه احترام آنها را نگه میداشت. دیده نمیشد مادر از او درخواستی داشته باشد و او سرپیچی کند. در سال 1332 وارد مدرسه شد و با هر سختی که بود تا پایان مقطع ابتدایی درس را خواند. پس از آن که درس و مدرسه را ترک کرد به همراه برادرش به پدر کمک میکردند تا آنها هم بتوانند کمک خرج خانواده باشند. جوان سختکوش و زحمتکشی بود و از تنبلی و بیکاری خوشش نمی آمد. وقتی بانگ انقلاب به صدا در آمد به واسطه ی آن که پدر خانواده فرد انقلابی بود، او نیز همیشه در صف اول انقلابیون بود و در دفاع از انقلاب و اسلام چیزی کم نمیگذاشت ایشان کمی که سنش بیشتر شد و جوان پخته ای شد به استخدام شهرداری محلات درآمد و در شهرداری رانندگی میکرد. حقوقش را که گرفت تمام دغدغه اش شده خمس مالش، و به پرداخت خمس خیلی مقید بود. در همان دوران جوانی ازدواج کرد که ثمره ازدواجش، دو دختر و دو پسر بود. بعد از پیروزی انقلاب و آغاز تجاوز رژیم بعث عراق به ایران تصمیم داشت برای خدمت به آن مناظق آماده شود، پس از خداحافظی از والدین و خانواده خودش از طریق ستاد جنگ های نامنظم به جبهه جنوب اعزام شد. پسر عمویش که با او همرزم بود نقل میکند: عقیل ، نیروی تیپ مهندسی بود، شب ها تا صبح با لودر مشغول ساخت سنگر بود و اگر وقت اضافه ای هم پیدا میکرد به جانبازان و مجروحین رسیدگی میکرد. ایشان پس از مدتی خدمت در مناطق جنوبی کشور و رشادت های فراوان در عملیات ثامن الائمه(ع) در تاریخ پانزدهم مهرماه سال 1366 با اصابت ترکش خمپاره به بدنش به درجه رفیع شهادت نائل گردید. پس از بازگشت پیکرش در روستای نیمور از توابع محلات به خاک سپرده شد.
زندگینامه
وصیت نامه
مصاحبه
خواهر شهید از رفتار گرم و با محبت عقیل یاد میکند و میگوید:” من و شهید از مادری جدا هستیم و از ایشان چیز زیادی به یاد ندارم چون در آن موقع کوچک بودم و فاصلۀ سنی زیادی با یکدیگر داشتیم، ضمن اینکه از یکدیگر دور بودیم، اما نکتۀ قابل توجهی که از ایشان میتوانم بگویم مهربانی او بود. از نظر مالی و کاری پدرم بسیار مهربان و با محبت بود حتی به مادرم نیز که (نامادری ایشان بود) بسیار با محبت رفتار میکرد و همچنین به من که خواهر کوچکش بودم خیلی کمک میکرد، به حجاب و نماز نیز خیلی اهمیت میداد و اهل نماز بود. زمان شهادت برادرم 16یا 17 سال داشتم و ازدواج کرده بودم، برادرم با وجود آنکه با زحمت زندگی خود را میچرخاند و یک کارگر شهرداری بود و خانوادۀ خود را بسیار دوست داشت، ولی برای دفاع از کشور، کار و زندگی خود را رها کرد و رفت. همسر من نیز در قسمت دیگری از شهرداری کار میکرد و من توسط ایشان با خبر شدم که برادرم به جبهه رفته است. همچنین خبر شهادت او را نیز همسرم به من داد، یک روز به من خبر داد و گفت برادرت زخمی شده و کمکم گفت که او شهید شده است.”پسر شهید در مورد ویژگیهای پدرش میگوید:” ایشان تمام هم و غمش برای خانواده بود، دست و دلباز، خوش اخلاق و مردمدار و مردم دوست بود. سعی میکرد به مردم کمک کند و خیلی از آشنایان و اقوام نقل میکنند که وقتی تقاضای کمک میکردیم، نه نمیگفت. نقل میکنند که پدرم همیشه میگفت باید به مردم کمک کرد، همین چیزها برای ما میماند، باقیات و صالحاتی که میگویند همین است. در آن دنیا هر کس هر آنچه را در این دنیا کاشته، برداشت میکند و احتیاجی نیست که برای او خیراتی بدهیم.” برادر بزرگتر میگوید:” شب آخری که عقیل میخواست به جبهه برود من به خانۀ او رفتم و گفتم برادر شما که زن و 4 فرزند داری یک نگاه به اینها بینداز، دو پسر کوچک و دو دختر داری، رحمی به بچههایت داشته باش. در جواب به من گفت که خدایشان بزرگ است، اگر من نروم دیگری نرود پس چه کسی باید به جبهه برود و از میهن و ناموس ما دفاع کند. خلاصه بعد از اصرارِ فراوانِ من، قبول کرد که به جبهه نرود و گفت فردا ناهار مهمان داریم شما نیز بیایید. فردا که برای ناهار به خانۀ او رفتم دیدم عقیل نیست از بچههایش سراغ گرفتم که گفتند او به جبهه رفته است.”پسر شهید در مورد ویژگیهای پدرش میگوید:” ایشان تمام هم و غمش برای خانواده بود، دست و دلباز، خوش اخلاق و مردمدار و مردم دوست بود. سعی میکرد به مردم کمک کند و خیلی از آشنایان و اقوام نقل میکنند که وقتی تقاضای کمک میکردیم، نه نمیگفت. نقل میکنند که پدرم همیشه میگفت باید به مردم کمک کرد، همین چیزها برای ما میماند، باقیات و صالحاتی که میگویند همین است. در آن دنیا هر کس هر آنچه را در این دنیا کاشته، برداشت میکند و احتیاجی نیست که برای او خیراتی بدهیم.”
برادر بزرگتر میگوید:” شب آخری که عقیل میخواست به جبهه برود من به خانۀ او رفتم و گفتم برادر شما که زن و 4 فرزند داری یک نگاه به اینها بینداز، دو پسر کوچک و دو دختر داری، رحمی به بچههایت داشته باش. در جواب به من گفت که خدایشان بزرگ است، اگر من نروم دیگری نرود پس چه کسی باید به جبهه برود و از میهن و ناموس ما دفاع کند. خلاصه بعد از اصرارِ فراوانِ من، قبول کرد که به جبهه نرود و گفت فردا ناهار مهمان داریم شما نیز بیایید. فردا که برای ناهار به خانۀ او رفتم دیدم عقیل نیست از بچههایش سراغ گرفتم که گفتند او به جبهه رفته است.” خانم سکینه رضایی همسر شهید نقل میکند که:” درآمد کشاورزی خیلی خوب نبود و ما به تهران آمدیم، میگفت میخواهم زندگی بهتری داشته باشیم. یک دوست داشت که در شهرداری بود که با کمک او رانندگی یاد گرفت و گواهینامهاش را گرفت و در شهرداری مشغول به کار شد.
رفتارش با اقوام و آشنایان و همچنین بچهها خیلی خوب بود و با آرامش آنها را نصیحت میکرد. به اقوامی که دستشان تنگ بود کمک میکرد. هر وقت به نیمور میرفتیم هر چه از دستش بر میآمد، میخرید و میبرد، بخصوص به پدر شوهرم خیلی کمک میکرد.
دفعۀ سوم نیز که میخواست به جبهه برود حقیقتاً راضی نبودم؛ یک هفته مانده بود گفت میخواهم بروم، گفتم دفعۀ اول چیزی نگفتم ولی تو چهار بچه داری دیگر نرو. شهید گفت حرف تو از حرف پدرم بالاتر نیست که پدرم نیز گفت دیگر نرو، ولی من میروم، اگر من چهار بچه دارم نروم و آن یکی نامزد دارد و آن یکی کار دارد و نرود، پس چه کسی باید برود؟ به خدا همین گونه به من گفت که من میروم. بار اول یک ماه رفت و بار دوم نیز یک ماهی شد. وقتی که به مرخصی آمد یک هفته بیشتر نماند و گفت میخواهم بروم، برادر شوهرم آمد و جرو بحثمان شد، گفتم این 4 بچه را چه کسی میخواهد نگه دارد؟ که در جواب من گفت اول خدا و دوم شما.
آن شب چهار فرزندش را روی پلهها جمع کرد و رو به آنها کرد و گفت راضی هستید که من به جبهه بروم؟ من خندیدم گفتم برو، خودت را مسخره کردی؟ بچهها چه میدانند راضی چیست؟ ناراضی چیست؟ دختر کوچکم دو سال و نیمش بود، از همسایهها نیز خداحافظی کرد و به من گفت تو راضی هستی؟ گفتم چه راضی باشم چه ناراضی تو داری می روی دیگر، پس من نیز راضی هستم توکل بر خدا.
دو سه روز بعد پدر شوهرم آمد خانۀ ما و گفت عقیل شهید شده، گفتم او که پریشب رفته چطور شهید شده است؟ گفت همان شب دوم شهید شده و او را در امامزاده صالح(ع) دفن کردند.”
برادر بزرگ شهید به نقل از همرزمان او نقل میکند:” در دهلاویه با عقیل در خط حمله و روبروی دشمن بودیم. در یکی از عملیاتها، هم تعداد زیادی از بچههای ما شهید شدند و هم عراقیها کشتۀ زیادی داده بودند که در محوطهای باز و در آن طرف رودخانهای که ما سنگر گرفته بودیم، بر روی زمین افتاده بودند و انتقال پیکر شهدا مقدور نبود چرا که به جهت دیدی که دشمن بر روی منطقه داشت بچهها نمیتوانستند شهدا را به عقب جابهجا کنند. تا اینکه یک شب وقتی همگی در سنگر خوابیده بودیم، نیمههای شب با همهمۀ بچهها متوجه شدیم عقیل نیست. از همدیگر جویای او شدیم و بیرون از سنگر رفتیم، آن شب مهتابی بود ولی او را پیدا نکردیم و به سنگر برگشتیم. نزدیک صبح و روشن شدن هوا بود که دیدیم عقیل آمد در حالی که سر تا پای او غرق در خون بود. از او پرسیدیم از دیشب تا به حالا کجا بودی؟ که در جواب گفت من رفتم و از بین اجساد، 9 نفر از بچههای خودمان را شناسایی کردم و یکییکی آنها را به این طرف رودخانه آوردم. پرسیدیم چرا جان خودت را به خطر انداختی و این کار را کردی؟ که در جواب ما گفت خانوادههای این بچهها چشم انتظار خبری از فرزندانشان هستند، این شهدا را آوردم تا به دست خانوادۀ آنان برسد.”
آقایمصطفی ملاعلیاکبری از رزمندگان دوران دفاع مقدس، میگوید:” وقتی عملیاتی انجام میگرفت یکسری اجساد هم از ایران و هم از عراق بین دو خط آتش باقی میماند که آوردن پیکر شهدا کار بزرگ و مهمی بود، چرا که حتی عراقیها از آنها به عنوان طعمه استفاده میکردند و شهید عقیل رستمی این کار را با شجاعت تمام انجام داد.”
پسر برادر شهید نیز نقل میکند که:” با شروع جنگ، شهید رستمی به صورت داوطلبانه به جبهه رفت و در گروهان 14 مهندسی اورمیه به فرماندهی دکتر چمران و بر روی دستگاه لودر برای سنگرسازی و زدن خاکریز و کانال در جبهه فعالیت داشت. آنگونه که شاگرد لودر تعریف کرده است، در یک عملیات مهمات خیلی زیادی به غنیمت میگیرند. وقتی عراقیها متوجه میشوند که این مهمات به دست ایرانیها افتاده درصدد انهدام مهمات برمیآیند. شب که میشود شهید رستمی از همرزمان خود میخواهد که با کمک یکدیگر این مهمات را جابهجا کنند تا از تیررس دشمن دور شود، که بچهها مخالفت میکنند و میگویند زیر این آتش خطرناک است. شهید رستمی تصمیم میگیرد خودش این کار را به تنهایی انجام دهد، لودر را روشن میکند و مهمات را درون بیل لودر قرار میدهد و به پشت خاکریز خودی و منطقۀ امن میبرد. اینطور که نقل شده است، هنگامی که مشغول بارگیری آخرین محمولۀ مهمات بوده، مورد اصابت ترکش خمپاره قرار میگیرد و به فیض شهادت نائل میگردد.”
فرزند شهید این چنین نقل میکند که:” پدرم در دایرۀ موتوری شهرداری تهران مشغول به کار بود و اولین شهید دایرۀ موتوری نیز میباشند که پس از سه باز اعزام، که هر سه بار نیز به صورت داوطلبانه بود، شهد شیرین شهادت را میچشد. او در گروه مهندسی دکتر چمران خدمت میکرد و از رشادتهای او تعریف میکرد، چند ماه پس از شهادت دکتر چمران، ایشان نیز به شهادت میرسند.
آنگونه که همرزمانش تعریف میکنند، او کسی بوده است که به وسیلۀ قایق، مجروحها و اجساد شهدای خودمان را در نهایت شجاعت و بیباکی و از جائی که در تیررس مستقیم دشمن بوده، به عقب آورده است. در یکی از عملیاتها وقتی عراقیها پاتک میزنند، یکدستگاه لودر در منطقۀ عراقیها باقی میماند. فرماندۀ گردان به رانندهها میگوید یک نفر میخواهیم که برود و لودر را از خاکریز عراقیها به عقب بیاورد و این شخص کسی نبوده جز پدر من که با جرأت زیادی که داشت بدون ترس و واهمهای این کار را انجام داد.
پدرم با وجود اینکه 4 بچه داشت و من آن موقع 7 ساله بودم، اعتقاد داشت که نه بخاطر اجر دنیوی بلکه برای رضای خدا و حفظ دین و مملکت باید به جبهه برود.
بچههای شهرداری یک بلوار به نام ایشان نامگذاری کردند، حتی یک کارخانۀ آسفالت که متعلق به شهرداری بود را نیز به نام شهید عقیل رستمی نامگذاری کردند و شهرداری تهران در کتاب شهدای شهرداری از پدرم یاد کرده است.”
منبع : کتاب نام آوران نیم ور