شهید والا مقام ابوالفضل داوری شیرمردی که عاشق ایران زمین بود، در اولین روز از روزهای بهاری در سال 1331 از توابع شهرستان محلات در نیمور همزمان با طراوت بیشمار گل ها و سبزه ها و زنده شدن دوباره زمین در روستای استان مرکزی در خانواده ای متدین و مذهبی که عشق فراوانی به اهل بیت(ع) داشتند، دیده به جهان گشود و پا در این دنیای فانی نهاد. روزهای زیبای کودکی را کنار اعضای مهربان خانواده سپری کرد و با شور و اشتیاق زیادی که برای مدرسه رفتن داشت، وارد دبستان شد. دوران ابتدایی را در نیمور گذراند و پس از آن وارد مقطع راهنمایی شد به علت علاقه زیادی که به مسائل دینی و مذهبی داشت در دوران راهنمایی با حوزه علیمه در ارتباط بود و هر ماه برای او کتاب هایی فرستاده میشد که بینش دینی و اعتقادی اش را افزایش میداد. دوران راهنمایی و دبیرستانش را در محلات پشت سر گذاشت و برای تامین مخارج رفت و آمد و تحصیلاتش در فصل تابستان کار میکرد تا باری از دوش خانواده اش بردارد و اگر در اواسط سال به پول احتیاج پیدا میکرد در روزهای تعطیل و جمعه ها کارگری میکرد تا بتواند پول لازم را تهیه کند. از کودکی به مسائل دینی و مذهبی علاقه زیادی نشان میداد معمولاً در مراسمات مذهبی شرکت میکرد و در مسجد و کلاس های قرآن حضور فعال داشت. از کودکی پیوند عمیقی با اهلبیت(ع) داشت و به گفته مادرش در اولین قدم هایی که بر میداشت قطعه چوبی به دست میگرفت و پارچه سبزی به آن میبست و در ذهن کودکانه خود علمدار کربلا میشد و بر سینه میزد و حسین(ع) حسین(ع) میکرد. گویا عشق آقا ابوالفضل(ع) از کودکی در نهادش بود. رنگ دین در زندگی اش هر روز پر رنگ تر میشد تا این که داوطلبانه از سوی بسیج به جبهه اعزام شد. نزدیک به دو ماه از جبهه رفتنش گذشته بود که زخمی شد، او را به تهران فرستادند و پس از بهبودی به خانه آمد و در سفری که همراه مادر به زیارت امام رضا(ع) رفتند؛ مادر را آماده کرد تا شهادت او را بپذیرد. از شهدا و بزرگان دین با مادر سخن گفت و از راهی که رفتند تا اسلام زنده بماند. مدتی قبل از شهادتش با همرزمانش کنار مزار شهیدی رفت و به آنها گفت: اینجا مزار من است و البته همان هم شد. زمانی که پس از بهبودی، مجدداً راهی منطقه جنگی شد در سی ام اسفند ماه سال 1362 در عملیات خیبر در جزیره مجنون با اصابت ترکش به سینه اش به درجه رفیع شهادت رسید و پیکرش در شاهزاده صالح نیمور به خاک سپرده شد.
زندگینامه
وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
إِنَّ اللَّهَ یُحِدُّ الَّذِینَ یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِهِ صَفًّا کَأَنَّهُمْ بُنْیَانٌ مَرْصُوصٌ…. در حقیقت خدا دوست دارد کسانى را که در راه او صف در صف چنان که گویى بنایى ریخته شده از سرب اند، جهاد مىکنند. من خودم را کوچکتر از آن میدانم که شما را نصیحت بکنم ولی یک نکته قابل تذکر است و آن این است که برادران استغفار و دعا را از یاد نبرید که بهترین درمان ها برای تسکین دردهاست و همیشه بیاد خدا باشید و در راه او قدم بردارید و هرگز دشمنان بین شما تفرقه نیندازند و شما را از روحانیت متعهد جدا نکنند. در امام(ره) بیشتر دقیق شوید و سعی کنید عظمت او را بیابید و خود را تسلیم او سازید و صداقت و اخلاص خود را همچنان حفظ کنید. سلام مرا به رهبر عزیزم برسانید و بگویید تا آخرین قطره خونم سنگر اسلام را ترک نخواهم کرد. با خداوند پیمان میبندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین(ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان(عج) به اجرا در آید.از پدر و مادر عزیزم تقاضا دارم مرا حلال کنند. من نه فرزند خوبی برای آنها بودم و نه برادری خوب برای برادرهایم. از همه تان تقاضای عفو و بخشش دارم. اگر فیض شهادت نصیبم گشت از پدر و مادر عزیزم میخواهم همان طوری که خدا فرموده: وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ…این آیه آسمانی را آویز گوش خودتان قرار دهید و همچون زینب(س) که بزرگترین مصیبت ها را در راه خدا به جان خرید و کوه در برابر غم از دست دادن برادرش حسین(ع) و عباس(ع) و علی اکبر(ع) و دیگر پویندگان راه الله که یکی یکی جسم های پاکشان در سیل دشمن ایستادگی کرد و پیام خون آنها را به گوش همه مستضعفان جهان رساند. همیشه امام(ره) را دعا کنید و از خدا برای او سلامتی و طول عمر بخواهید. نماز جمعه و دعای توسل را فراموش نکنید. مرا در جوار حضرت شاهزاده صالح(ع) و در گلزار شهدا به خاک بسپارید. والسلام… ابوالفضل داوری. خدایا خدایا تا انقلاب مهدی(عج) خمینی(ره) را نگهدار.
مصاحبه
خواهر بزرگ او محدثه خانم تعریف میکند که:” وقتی از مدرسه بر میگشت هر چه خوراکی همراه خود داشت به خانۀ ما میآورد و به دوقلوها(حسن و حسین) میداد و مشغول بازی با آنها میشد و دوقلوها نیز او را بسیار دوست داشتند. با اینکه همیشه درس نمیخواند اما شاگرد بسیار خوبی بود. صبح زود که از خواب بیدار میشد به صحرا میرفت و علوفه برای گاوها میآورد و بعد به مدرسه میرفت، بعد از مدرسه دوباره به صحرا میرفت و تا غروب به پدرش کمک میکرد و در طول مسیر رفت یا برگشت از صحرا درس میخواند، چون وقت زیادی برای درس خواندن نداشت، با این وجود همۀ معلمها از درس خواندن او راضی بودند.”زهرا خانم خواهر دیگر ابوالفضل نیز نقل میکند:” روزی یکی از دختر بچههای فامیل ظرف چینی گران قیمتی را شکسته و از ترس پدرش دوان دوان نزد ابوالفضل آمد و ماجرا را برای او تعریف کرد، وقتی پدر دختر میآید، ابوالفضل وساطت او را میکند و از پدر آن دختر میخواهد او را ببخشد. وساطت کارساز میشود و ماجرا ختم به خیر میشود. ابوالفضل برای دیگر اعضای خانواده به ویژه مادر و خواهرانش نیز احترام زیادی قائل بود و تعصب زیادی روی آنها داشت و هیچگاه اجازه نمیداد که کارهای سخت انجام دهند، برای انجام کارهای بیرون از خانه، همیشه خودش پیش قدم بود.”
برادرش علیرضا از ابوالفضل اینگونه بیان میکند:” دوران کودکی و نوجوانی را با درس خواندن و کمک به پدر در صحرا و دشت گذراند تا اینکه اسمش برای خدمت سربازی درآمد. سربازی¬اش در زاهدان بود و درآنجا دورۀ پدافندی را گذاراند. پس از پایان خدمت سربازی داوطلبانه به جبهه رفت و در وصیتنامه¬اش نوشت که راه مرا ادامه دهید و من نیز برای آنکه به وصیت برادرم جامۀ عمل بپوشانم با کامیونی که آن زمان داشتم به جبهه رفتم. نحوۀ برخوردش با همه خوب بود به نحوی که همه را جذب خودش می¬کرد و بچهها دوست داشتند که با او همکلام شوند.”
با پایان تحصیلاتش در مقطع دیپلم، سربازی خود را در جبهههای نبرد گذراند. پس از خدمت سربازی خانوادهاش به او پیشنهاد میکنند تا برای سر و سامان گرفتن به فکر ازدواج باشد. اما او قبول نمیکند و میگوید:” چطور میتوانم بیتفاوت باشم و در حالی که این همه ظلم و ستم دشمن را به کشورم دیدهام در خانه بمانم، همۀ اهالی روستاهای مرزی آواره شدهاند و زندگی آنها از بین رفته و مال و حال آنها سرگردان و گرسنه هستند، چطور قبول کنم که این جا بمانم؟.
پس از بازگشت ابوالفضل از خدمت سربازی آقا عبدالله به او می¬گوید ازدواج کن و خانه و زندگیت را بساز ولی ابوالفضل میگوید:” من هیچ چیز از این دنیا نمی¬خواهم، من می¬خواهم اینجا مسجد بسازم. از این پس که خدمت سربازیم تمام شده، میخواهم برای دین خودم، ناموسم، وطنم و رهبرم به جبهه بروم”.
آقا عبدالله نقل میکند که:” زمانی که جنگ شروع شد، به همراه ابوالفضل در حال سنگچینی زمین خودش بودیم که ابوالفضل کار را تعطیل کرد و گفت: امامخمینی(ره) فرموده که به جبههها بیایید و زمانی که ما باید برویم همین الان است، من رفتم خداحافظ. من برای خدا به جبهه می¬روم، من هیچ چیز از این دنیا نمی¬خواهم و به آن دلبستگی ندارم، برای خدا به جبهه میروم، برای اسلام به جبهه میروم، برای قرآن به جبهه میروم، برای وطن و ناموسم به جبهه میروم. اینها را گفت و کار را رها کرد و به جبهه رفت.” . در آخرین سفری که همراه مادرش به مشهد میرود به او میگوید:” این همه شهید که در راه خدا و دفاع از کشور جان خود را از دست دادهاند، پدر و مادر و خانواده داشتهاند و اگر روزی من نیز شهید شدن باشد، نباید ناراحت باشید.”
خانم محدثه خواهر بزرگ شهید میگوید:” آخرین باری که ابوالفضل برای مرخصی آمده بود موقع بازگشت به جبهه، یک اسکناس 50 تومانی به عنوان سر راهی به او دادم. بعد از شهادت این اسکناس را داخل کاغذی پیدا کردم که روی آن نوشته بود، این پول از خواهرم محدثه است اگر به دستتان رسید به او بازگردانید. وقتی برادرم به شهادت رسید این پول نیز همراهش بود و آن را به من دادند. من این پول را بین صفحات قرآن و به عنوان تبرک قرار دادم و احساس میکردم که باعث برکت روز افزون خانۀ ما شده بود، تا اینکه فقیری به در خانۀ ما آمد و من چون پول دیگری در خانه نداشتم و میخواستم به او کمک کنم، اسکناس 50 تومانی را به فقیر دادم و فقیر نیز گفت این پول بوی کربلا میدهد آن را بوسید و بر روی چشمانش گذاشت و رفت.”
مولود خانم خواهر کوچک شهید نقل میکند که:” بخاطر خط خوبی که داشتم، تمام نامهها را من برای شهید مینوشتم و نامههایی که از جبهه میرسید را نیز برای پدر و مادرم میخواندم. ابوالفضل همیشه در نامههایش سراغ تمام اعضای خانواده را تک به تک میپرسید، بخصوص بچههای کوچکتر را که خیلی آنها را دوست داشت. ابوالفضل در دوران مدرسه برای نوشتن نشریۀ دیواری کمک زیادی به من میکرد، به همین دلیل هم خط خوبی داشتم و هم خوب مینوشتم.”
. محدثه خانم میگوید:” با اینکه ابوالفضل از ناحیه پا و شانه مجروح و زخمی بود با بچهها بازی میکرد و حتی درد و رنج ناشی از بازی بچهها را بر بدنش تحمل میکرد و لحظهای با بچهها بد رفتاری نمیکرد، با اینکه دوقلوها (حسن و حسین) او را اذیت میکردند. حتی در کار کشاورزی نیز به پدرم کمک میکرد و هیچ وقت حتی در آن شرایط سخت نیز هراسی از کار نداشت.”
در نیمور دوست، همکلاسی و همخدمتیش، آقای امیر براتی را میبیند و برای او تعریف میکند:” زمانی که ترکش خوردم چشمانم باز بود و گوئی در رویا بسر میبرم، دیدم که سه سوار با اسب سفید آمدند که اولی امامحسین(ع) بود و پشت سرآن حضرت ابوالفضل(ع) و نفر سوم حبیب بود. امام حسین(ع) سر من را در دامن گرفت و در حالی که چشم در چشم او داشتم، ایشان را زیارت کردم، آن وقت تو مرا از خطرات جبهه و جنگ میترسانی، امیر تو نمی¬دانی در خزینۀ خداوند چه نعمت¬های فراوانی وجود دارد اگر تو نیز می¬دانستی همراه من به جبهه میآمدی.”
محدثه خانم در خصوص شنیدن خبر شهادت ابوالفضل میگوید:” آخرین روز اسفند بود و سال تحویل هنگام سحر بود که من برای نماز صبح بیدار شدم، دلشورۀ عجیبی داشتم، پشت پنجره آمدم و ستارۀ پرنوری را دیدم که در لحظهای خاموش شد. بعد از نماز نتوانستم بخوابم و نگرانی غریبی را احساس میکردم گویی یک نفر خبر شهادت ابوالفضل را به من میداد.
ساعت 8 صبح چند برادر بسیجی به همراه یکی از همرزمان ابوالفضل به خانۀ ما آمدند و با همسرم صحبت کردند و بعد به خانۀ پدر و مادرم که عازم سفر بودند رفتند تا خبر شهادت را به آنها بدهند. مادرم با دیدن همرزم برادرم و قبل از اینکه آنها حرفی بزنند میگوید:” میدانم پسرم شهید شده است، دیشب به خوابم آمد و در کنار درب ایستاد و گفت مادر بلند شو و خانه را تمیز کن امروز مهمان داری، این را گفت و رفت، تا امروز که شما خبر شهادتش را برایم آوردهاید.”
زهراخانم خواهر شهید میگوید:” بعد از یک هفته که از شهادت برادرم میگذشت، بسیار ناراحت و غمگین بودم و بیقراری میکردم که یک شب در خواب دیدم که برادرم به خانۀ ما آمده و مقابل من ایستاده، در حالی که ساکش نیز در دستش بود، من جلوتر رفتم و گفتم کجایی؟ چرا پیش ما برنمیگردی؟
او نیز با همان لحن مهربان گفت آمدم دیگر، و از داخل ساکش برای من شیرینی آورد و خوردم، حتی بعد از بیدار شدن مزۀ آن شیرینی را احساس میکردم. این خواب مرا آرامتر کرد.
روزهای آخر عمر مادرم، به من میگفت که شبی خواب دیدم که وارد باغ بزرگی شدم و ابوالفضل نیز وارد شد و تکه چوبی خشک را در خاک فرو کرد، چوب خشک شروع به سبز شدن و روئیدن کرد و در زمان کوتاهی به درخت سبز بزرگی با میوههای فراوان تبدیل شد. گفتم چطور ممکن است به این سرعت درخت رشد کند؟ ابوالفضل در جواب گفت مادر برای آمدنت باغ را حاضر میکنم تا بیایی اینجا کنار یکدیگر باشیم. بعد از مدت کوتاهی مادرم فوت میکند.”
محدثه خانم نیز نقل میکند که:” 4 ماه از شهادت ابوالفضل گذشته بود که برای دخترم خواستگار آمد و من بخاطر آنکه نمیتوانستم قبول کنم که در آن شرایط دخترم را شوهر بدهم به خواستگار دخترم گفتم که عزادار هستیم و نمیتوانیم جواب مثبت به شما بدهیم. همان شب برادرم را در خواب دیدم که تکه کاغذی را به دست من داد و گفت عقدنامه دخترت را در این بنویس، وقتی بیدار شدم دستم به همان حالتی که کاغذ را گرفته بودم باقی مانده بود. پدر و مادرم گفتند برادرت راضی به این وصلت است و شما نیز باید به نیت خیر آن را انجام دهید.”
آقای سید شهاب صادقی نقل می¬کند که:” شهادت هدیه¬ای است که نصیب هرکس نمیشود و شهدا را که بررسی می¬کنیم، می¬بینیم که هر کدام حداقل یک خصلت خوب داشتند. هر کدام از شهدا خصوصیاتی خاص داشتند که خداوند به واسطۀ آن خصلت نیکو شهادت را از آنان قبول کرد و به قول فرمایش امامخمینی(ره) شهادت هدیه¬ای است از خداوند تبارک و تعالی برای کسانی که لیاقت داشتند.
زمین¬های کشاورزی پدرم تقریباً نزدیک به زمینهای پدر شهید داوری بود و همسایۀ زمین محسوب می¬شدیم، به همین خاطر برخورد زیادی با او داشتم و کاملاً با اخلاق او آشنا بودم. شهید داوری از بچههای پر و پاقرص مسجد بود. به نظر من شهید داوری اخلاصش از همه بیشتر بود و خیلی مخلص و پاک بود. ایشان درکارهایش پشتکار و ارادۀ خیلی قوی داشت. زمینی داشتند که در آن پنبه کاشته بودند و علفهای هرز آن طوری زیاد بود که همه میگفتند که این زمین حاصل نمیدهد ولی ایشان با حوصله و پشتکاری که داشتند تمام علفهای هرز را یکییکی وجین کرد و در آن زمین کشت کرد.
او به نمازش خیلی اهمیت می¬داد و نماز خواندن اول وقت را بر هر کاری مقدم میشمرد، و نسبت به حلال و حرام دقت زیادی داشت. زمانی که قرار بود با یکدیگر سر کار برویم، ایشان زودتر از همه سر کار می¬رفت و مشغول کار میشد و زمانی که همه دست از کار می¬کشیدند اضافه¬تر کار می¬کرد و از همه دیرتر دست از کار میکشید و نظرش این بود که دستمزدی که من می¬گیرم باید حلال باشد. در صحرا نیز که برای پدرم کار میکرد، وقتی کار تمام شد پدرم به شهید داوری می¬گفت بیا برویم دیگر همه رفتند، اما شهید داوری می¬گوید نه من میخواهم این دستمزدی که از شما میگیرم حلالِ حلال باشد، چونکه می¬خواهم با این پول زمین بخرم و باید پولش حلال باشد و این کار را در هر کجا که کار می¬کرد به همین صورت ادامه میداد.”
آقا شهاب صادقی از خاطراتش با شهید داوری نقل می¬کند که:” صبح یک روز جمعه، همراه با یکی از دوستان در حال حرکت با موتورسیکلت بودیم و شهید داوری را دیدیم که از امامزاده محمد(ع) به سمت بالا حرکت می-کند. بعد از احوالپرسی، شهید می¬گوید اگر کاری ندارید به گلزار شهدا برویم. هر سه با هم به امامزاده صالح(ع) رفتیم و بعد از زیارت و قرائت فاتحه، شروع به شوخیهای رایج آن زمان که بین رزمنده¬ها بود کردیم که مثلاً ، ابوالفضل، نورانی شدهای و این بار که به جبهه بروی شهید میشوی و این جور حرفها، یکی از دوستان گفت آیا ما نیز شهید میشویم؟ شهید داوری با چهره¬ای متواضع با کفشهای کتانی که بر پا داشت، دایرهای بر روی خاک کشید و گفت جای من همینجا است. بعد از شهادت نیز دقیقاً همان جایی که خودش گفته بود به خاک سپرده شد.”
منبقع : کتاب نام آوران نیم ور
۱ دیدگاه در “شهید ابوالفضل داوری”
هر انسانی لبخندی از خداوند است سلام بر تو ای شهید که زیباترین لبخند خدایی.