در شهرستان محلات در یک خانواده مذهبی و کم درآمد متولد شد. عباس چهارمین فرزند خانواده بود که از ابتدای خلقت با دیگر برادران و خواهرانش متفاوت بود؛ از همان روزهای اول زندگی با مشکلات زمان روبرو گشت؛ هنوز دو هفته از تولد او نگذشته بود که صورت او جراحت هایی پیدا کرد و تا دو سالگی ادامه داشت. در این زمان بیماری به چشم های او انتقال یافت. حتی بسیاری از روزها صبح، چشم هایش تا مدتی باز نمیشد به بیمارستان های دولتی و خصوصی مراجعه میکرد و این ناراحتی تا زمان شهادتش با او بود؛ منتها در این اواخر شدت آن کاسته شده بود. به هر حال عباس در هفت سالگی تحصیلاتش را در دبستان شروع کرد و در 12 سالگی در مدرسه راهنمایی به ادامه تحصیل پرداخت و پس از فارغ التحصیلی به هنرستان شهید مصطفی خمینی قدم گذاشت. علاقه چندانی به درس نشان نمیداد؛ اما از کارهای فنی خوشش می آمد. شاید بتوان گفت فعالیت های اجتماعی – سیاسی عباس نیز همزمان با هزاران نوجوان دیگر در طول شکل گیری انقلاب به صورت شرکت در تظاهرات و راه پیماییها شروع شد. حتی در تهران نیز به همراه برادران بزرگترش در تظاهرات خیابانهای انقلاب و طالقانی و … شرکت میکرد.
برادرش میگوید: روزهای بیست تا بیست و دوم بهمن در تهران بودیم و هنگامی که شد بیست و سوم بهمن دوستانش روی پشت بام بیمارستان بوعلی با کوکتل و اسلحه پشت سنگرها بودند، با اصرار زیادی میخواست که آن شب را آنجا بگذراند که مسئول محل به علت سن کم با او موافقت نکرد و با ناراحتی بسیار به خانه برگشت و در محلات نیز دائماً در تظاهرات ضد رژیم شرکت فعالانه داشت. پس از پیروزی انقلاب در آن زمانها که انتظامات شهر در دست نیروهای مردمی بود، او نیز با چوب دستی اش شب ها را به گشت و کاسداری از انقلاب میگذراند. در اولین دوره آموزش بسیج مستضعفین ثبتنام کرد و آموزش تخریب و انفجار مقدماتی را آموخت. سرپرستی گروه را برادرش اصغر هادی زاده به عهده داشتند.
در این زمانها بود که در تیم های کشتی نیز کار میکرد و علاقه به این ورزش داشت. عباس در آبان سال 59 از طرف بسیج به پادگان امام حسین (ع) تهران اعزام شد و پس از دو ماه آموزش نظامی با دیگر برادرانش به جبهه سومار در غرب کشور شتافت و مدت دو ماه و نیم را در این منطقه گذراند که چند تن از برادرانش به نام های سیدعلی فارسی، حسین انصاری، اسفندیاری به فیض عظیم شهادت نائل آمدند. عباس در نامه ای که پس از شهادت نوشت، قلب هر انسانی را میشکست. نوشته بود: با چه رویی به محلات برگردم، چگونه به صورت پدر و مادر این عزیزان نگاه کنم؟! در سال تحصیلی 61_60 نیز پس از گذشت حدود دوماه در سال تحصیلی گفت: من باید به جبهه بروم. به او گفتند: امسال درست را بخوان. گفت: میخواهم به دانشگاه انسان سازی بروم، من خیلی علاقه مند به سپاه پاسداران هستم و چه فرقی میکند که با دیپلم به سپاه بروم یا همین حالا؟
به هر حال برای بار دوم به جبهه رفت و پس از حدود یک ماه و نیم در اوایل اسفند 1360 برای دیدار خانواده و دوستانش بازگشت. پس از عملیات فتح المبین با حالتی خجالت زده بازگشت. گفتیم: عباس، چرا در حمله شرکت نکردی؟ گفت: هر چه گریه کردم، التماس کردم، گفتند: تو و چند نفر دیگر باید در محمدیه بمانید؛ چرا که در اینجا به نیروهای کارا و قدیمی توپ 106 نیاز داریم. در آخرین بازگشتش به همه فامیل و دوستان و معلم هایش سر زد و با تک تک افراد خداحافظی کرد. میگفت که دیگر باز نخواهم گشت. آری، او رفت و به عنوان بسیجی گردان عمار از تیپ 7 ولیعصر (عج) در عملیات بزرگ بیت المقدس با رمز یا علی بن ابیطالب (ع) شرکت کرد. دو مرحله را با پیروزی پشت سر گذاشت و در صبح دهم اردیبهشت ماه سال 1361 در جاده اهواز – خرمشهر به آرزوی دیرینش رسید و به لقاءالله پیوست. پیکر مطهر شهید در زادگاهش به خاک سپرده شد.
زندگینامه
وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
اگر ایمان آورده باشید به خدا و رسولش، جهاد کنید در راه خدا با مال هایتان و نفس هایتان، آن بهتر است برای شما اگر بدانید. سلام گرم من به رهبر عظیم الشأن انقلاب و بنیان گذار جمهوری اسلامی ایران، سلام گرم من و درود بی پایانم به شهیدان به خون غلتان و خانواده های عزیزشان، سلام گرم من به ملت شجاع و شهیدپرور ایران، سلام گرم من به روحانیت متعهد و مسئول و سلام ای پدر و مادر و ای برادر و خواهرم، در اینجا سخنی کوتاه با شما دارم. ای خانواده های شهید داده و ای ملت شهیدپرور، آیا ایثار و جوانمردی در راه خدا ناراحتی دارد؟ نه آنها که ناراحتند، نمیدانند او به کجا رفته؟! خوشحال باشید و به دشمن فریب خورده لبخند بزنید که فکر نکند با کشتن جوانان حزب الله میتواند به پیروزی برسد. به دشمن بگویید: جوانان حزب الله عاشق حسین (ع) هستند و از او دلی میگیرند که این چنین حسین (ع) وار میجنگند و دلشان میخواهد یا هر چه زودتر شهید بشوند تا حسین شان (ع) سرشان را به دامن بگیرد و یا راه کربلا را باز کنند و قبر حسین (ع) را در بر بگیرند. بله، ای پدر و مادر عزیزم، ناراحت نباشید و بگویید: « إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ ».
امانتی بود نزد ما چه بهتر که این طور تقدیم خدا کردیم. به منافقان بگویید: برای پسران و فرزندان ما در بستر مردن ننگ است، همان طور که برای خود من ننگ است، در بستر مردن. ای پدران و مادران شهید داده، شماها باید افتخار کنید که چنین فرزندانی را در دامن خود پرورش داده اید. ای کسانی که به حقوق بشر احترام میگذارید، آیا در منشور حقوق بشر نبود که در ایلام صدها هزار نفر بیگناه را مرد و زن، پیر و جوان و حتی کودکان خردسال را به شهادت رساندید؟ و ای منافقان ضد خلق، آیا پیشرفی تا به این اندازه که نه رحم به کودکان بیگناه ما میکنید و نه رحم به پیرمردان عاشق خدایمان؟ آیا در محراب، آیت الله مدنی را کشتن خلق دوستی است؟ آیا آیت الله دستغیبی که تمام عمرش خدمت به اسلام و خلق مسلمان بود و مردم را به راه راست هدایت میکرد، جرمش چه بود که تکه های بدنش را از روی پشت بام های اطراف پیدا کردند؟ آیا آن کودک بیگناه جرمش چه بود که او را در شیراز به وضع سرسام آوری سوزانده بودید که تشخیص دادنش هم ممکن نبود؟ آیا اتوبوسی که از پول زاغه نشینان و تهی دستان ساخته شده بود هم جرم داشت؟ شما چطور میخواهید در روز قیامت جواب بدهید؟ مقداری روی این سؤال فکر کنید و در آخر هدف من از این وصیت نامه این نیست که من هم لیاقت شهید شدن را داشته باشم.
من به جبهه میروم تا بلکه بتوانم خدمتی به اسلام و این امامی که تمام عمرش را به اسلام خدمت کرد، کرده باشم و امیدوارم بتوانم هر چه زودتر همان طور که امامان گفتند، این انقلاب را تحویل صاحب اصلی اش، امام زمانمان (عج) بدهیم.
والسلام، عباس هدایتی، برای امام (عج) دعا کنید، 61/1/25، خداحافظ.
خاطره: یکی از برادران بسیار نزدیکش میگفت: عباس شب جمعه غسل شهادت کرد و در سنگرمان دعای کمیل و دعای توسل میخواند و میگفت: او امام جماعت دیگر برادرانش بوده است و میگفت: همه برادران علاقه خاصی به او داشتند. گفته بود پس از شهادتم لباس سیاه نپوشید، آنچنان در شهادتم باشید که گویا به عروسی من آمده اید.