شهید عباس عبدالله نیا در سی و یکم شهریورماه سال 1347 در شهر نیمور محلات، در خانواده ای مذهبی و متدین، دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی را در مدرسه نواب صفوی نیمور به پایان رساند. کمی بعد، جهت کمک به معاش خانواده به کار در یکی از معادن شهر مشغول شد. حدود سه سال به این کار پرداخت و در سال 1366 به خدمت مقدس سربازی رفت. دوره آموزشی را خود در کرمان به مدت سه ماه سپری کرد و پس از آن، از کرمان روانه تهران شد و بعد از مدت کوتاهی به عنوان سرباز تیپ سوم از لشکر 28 کردستان به مریوان منتقل شد. او بسیار مهربان، خوش اخلاق و شوخ طبع بود و برای پدر و مادرش احترام خاصی قائل بود. واجبات را انجام میداد و در جبهه و پشت جبهه در ایام محرم و عزاداری سالار شهیدان در هیئت عزاداران ابوالفضل(ع) به عشق اباعبدالله الحسین(ع) عزاداری میکرد. عباس پس از سه ماه خدمت در کردستان در بیست و سوم آذرماه سال 1366 هنگام درگیری با نیروهای عراقی در منطقه مرزی مریوان بر اثر اصابت گلوله دشمن به شهادت رسید. پیکر مطهر شهید در زادگاهش به خاک سپرده شد.
زندگینامه
مصاحبه
مادر شهيد ميگويد:” اخلاق و رفتارش خيلي خوب، نجيب، آرام و خجالتي بود و هيچ كس را اذيت نكرد و كسي نیز از او بدي نديده بود.
يك روز همسايه دربِ خانه را زد و گفت پنير داغ كرده را چطور درست ميكنند و من برايش توضيح دادم و رفت، خيلي دستپاچه بود و بعداً فهميدم كه قصد داشته خبر شهادت عباس را به من بدهد اما نتوانسته بود چيزي به من بگويد. مدتي گذشت و دختر خالهام آمد و سراغم را گرفت، گفتم ديروز مقداري نخودچي و كشمش از محلات گرفتهام تا پاك كنم و بدهم به دوستان عباس تا برايش به جبهه ببرند. او نیز نتوانست به من حرفي بزند و رفت.
چند دقيقهاي بعد خالهام در حالي كه سينه ميزد آمد، پرسيدم خاله چه شده؟ گفت پاي عباس مجروح شده و شايد پاهايش قطع شود. گفتم اشكال ندارد، برايش پا ميگذارم. شب گذشت و صبح بالاخره به ما گفتند كه عباس شهيد شده است.
خواهر شهید در خصوص برادرش میگوید:” همیشه از او خواستهام تا کمکم کند رهروی راهش باشم تا شرمندۀ شهدا نگردم، چرا که آنها خون و جانشان را برای ما فدا کردند. انشالله خدا یاری کند از جمله کسانی باشیم که با اعمالشان خون شهدا را پایمال نمیکنند.
لطف و عنایت برادرم بارها در زندگی شامل حال من و خانوداهام شده است، یکبار که پدرم به سختی بیمار بود، سر مزار برادرم رفتم و از اوضاع پدر برای او گفتم و خواستم برای بهبودی حال ایشان دعا کند. از عنایات خداوند متعال و دعای ایشان که مطمئناَ گرهگشا بوده است، حال پدرم بهتر شد.”
آقاي اصغر حسيني همرزم و دوست شهيد ميگويد:” من همراه با شهید عبداللّه نیا برای خدمت سربازی به پادگان آموزشی کرمان اعزام شدیم. چون شهید عبداللّهنیا از قامت بلندی برخوردار بود در پادگان آموزشی یکی از سربازان مورد توجه افسران و درجهداران بود و همین باعث شده بود که جزء سربازان زبده قرار گيرد و برای مراسم انتخاب شود. در پایان دورۀ آموزشی، ایشان از طرف فرماندۀ پادگان برای گرفتن نشان سردوشی به نمایندگی از طرف کل گروهِ حاضر در دورۀ آموزشی انتخاب شده بود و پس از تقسيم، شهید عبداللّهنیا به لشکر 28 کردستان و منطقۀ عملیاتی مریوان اعزام شد و من نیز به لشکر 77 خراسان و منطقۀ فکه در جنوب اعزام شدم.
پس از مدت کوتاهی برای مأموریت به کردستان رفتم. صبح روز 23/9/66 قبل از اينكه براي عمليات آماده شويم، برای دیدن عباس به سنگرشان رفتم تا هم او را ببينم و هم اگر نامهاي دارد برايش ببرم، چون قرار بود كه ما بعد از عمليات به مرخصي برويم ولي عباس تازه از مرخصي برگشته بود و نميتوانست به مرخصي برود.
وقتی وارد سنگر شدم دیدم تمامی بچههای سنگر ناراحت و گریان هستند و وقتي دلیل اين ناراحتي را از آنها پرسیدم و جویای حال عباس شدم دوستانش گفتند که عباس حدود 20 دقیقه پیش به شهادت رسیده است و من نیز بسیار ناراحت شدم و با چشم گریان گفتم که الان کجاست؟
همسنگران او گفتند كه او الان در سنگر کمین است و نزديك شدن به سنگر در اين وقت از روز خطرناك است. با اين حال از فرمانده اجازه گرفتم و با یکی از همرزمانش به سنگر کمین رفتیم تا پیکر شهید را به عقب بیاوریم. وقتي به سنگر كمين رسيدم، دیدم از ناحیه گردن مورد اصابت گلوله تک تیرانداز قرار گرفته و به شهادت رسیده بود. او را با خود به عقب برديم و با چشم گریان پیکر او را تحویل دادیم.”
آقاي امير براتي از اقوام و دوستان شهيد ميگويد:” شهيد عبداللهنيا انساني بسيار نجيب، خجالتي اما خوشرو بود. ادامۀ تحصيل نداد و به معدن رفت و كار در معدن را به درس خواندن ترجيح ميداد. قبل از كار كردن در معدن، مدتي در مزرعۀ پدرش در آببالا كار ميكرد و چون آنجا تنها بود، دوست و رفيق زيادي نداشت. بعد از آنكه مدتي در معدن كار كرد به خدمت سربازي اعزام شد.
آن موقع در بانك صادرات نيمور كار ميكردم، چند روزي قبل از اعزام با روي خندان نزد من به بانك آمد تا حساب باز كند و مبلغ 5000 تومان پولي را كه داشت به حسابش در بانك بگذارد.
دقيقاً آن روز يك شلوار و بلوز لي آبي پوشيده بود، بسيار خوش تيپ و رشيد و البته خجالتي بود و در جواب همۀ سوالاتي كه از او ميپرسيدم بسيار خندان و بشاش جواب ميداد و ميگفت كه اين پول دستمزد من است كه مادرم گفته پيش پسر عمهات ببر و حساب باز كن.
آن پول مزد حاصل از كار كردنش در معدن بود، من نیز یک حساب پسانداز براي او باز كردم و گفتم انشالله بعد از سربازي براي تشكيل خانواده از اين پول استفاده كني، اما سرنوشت او اينگونه بود كه بعد از مدتي خبر شهادتش را شنيدم.
من به او گفتم کجا میروی؟ گفت میخواهم به سربازی بروم، به او گفتم خدا به همرایت، مواظب خودت باش. وقتی خبر شهادتش را از زبان حاج حسينعلي فيروزي شنيدم، چون پدرش دائی من بود نمیتوانستم به او بگویم، بنابراين به حاج رضا آقاباقری گفتم که اول از خبر و واقعیت آن مطمئن شوید و بعد به خانوادۀ او بگوئید. صبح روز بعد همراه با یکی دیگر از دائیها به محلات رفتیم و دیدم همه از جریان با خبر هستند به جزء خانوادهاش که بی خبر بودند و کسی هنوز خبر را به آنها نداده بود. ولي چارهاي نبود و خبر شهادت را به خانوادهاش گفتند.”
منبع : کتاب نام آوران نیم ور