زندگینامه
وصیت نامه
بسم رب الشهداءوالصدیقین
وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَيْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرينَ(*) الَّذينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصيبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ
(سوره بقره/ 155-156)
بنام خداوند قادر سبحان یاور مستضعفان و دشمن ستمگران
با درود {و} سلام بر فرشتگان فرستادگان عظیم و الشأن الله و پیامبر اکرم(ص) و معصومان و امام زمان حضرت مهدی عجلاللهتعالی فرجه و نائبش امام خمینی(ره) امید ستمدیدگان. و هر ثانیه خدا بندگانش را میآزماید و چه نیکوست که انسان از این آزمایشات سخت رو سپید و سرفراز بیرون آید آزمایشی که در آن حق و باطل آشکار میگردد.
خدایا پروردگارا کمکم کن که جویای راهیم و پویایی صراط مستقیم، خدایا هدایتمان کن به راهی که جز رضای تو در آن نباشد خدایا دستمان گیر و به خودمان وامگذار که بی تو هیچم و امیدمان به توست، راستی ما چه سعادتی داریم که در این راه لباس رزم پوشیده و در راه اسلام و قرآن به جهاد پرداختهایم و چه سعادتی که تمام مردان ما در این عصر که عصر تجدید حیات اسلام و قرآن است حاضرند و خود با همۀ گرفتاری و سختی در این راه با ایثار جان و مال و همه چیز خود همت کردند.
درود بر شما ای مردان صالح و شایستۀ خداوند انشالله که خدا نصرت و برکت (به شما) دهد، باری ای خدای بزرگ مگر ما چه کردهایم که اینها، این طاغوتها، این استعمارگرها و این جنایتکاران و این از خدا بیخبران بر ما میتازند.
خدایا پروردگارا ما تنها توکل بر تو داریم، خدایا تو میدانی ما پناهی نداریم میخواهیم در لوای اسلام و قرآن و در راه صراط مستقیم و در راهی که رضای تو در آن است برای اینکه میخواهیم آزاده باشیم و مملکتمان برای خودمان باشد بر ما میتازند و ما را به قول خودشان محاصرۀ اقتصادی میکنند و ما را از حملۀ نظامی میترسانند، خدایا مگر اینها نمیدانند که ما ادامه دهندگان راه حسین(ع) و یارانش هستیم مگر اینها نمیدانند که مکتب ما مکتب خونبار حسینی است و از سرورمان پیامبر درس میگیریم، مگر اینها نمیدانند که ما پیرو قرآنیم، مگر اینها نمیدانند که ما مسلمانیم.
خدایا خدایا مگر این بدبختها این ارازلها و این از انسانیت به دور افتادهها نمیدانند که رهبر ما فرزند پاک حسین علیهالسلام و وارث ابراهیم علیهالسلام و وارث اسلام، قرآن و نائب امام زمان، خمینی است.
ای خدای بزرگ آیا ما گناهکاریم که میخواهیم تو سری خور نباشیم، اینها چه میگویند تو شاهدی بر همه چیز و از همۀ امورات آگاه و بینایی و ای پروردگار بزرگ به یاری تو و با همت خودمان تنهایی با همۀ این کفار و جنایتکاران و ظالمان و ستمگران میجنگیم و با تو پیروز خواهیم شد که در هر حال ما پیروزیم چون شهیدان زندهاند اللهاکبر، در نزد پروردگار خود روزی میخورند و در آخر پدر و مادر عزیز و خواهر برادران مهربانم سلام عرض میکنم و امیدوارم که همواره در راه رضای خدا قدم بردارید و پدر و مادر عزیز و خواهر و برادر مهربانم از درگاه پروردگار یکتا برایتان توفیق بندگی خالصانه طلب میکنم، مادر عزیزم حال که به یاران کربلا پیوستم و انشاالله شهید شدهام برایم گریه نکن و بیتابی نکن که روح مرا نیازاری بدان که خون فرزندت از خون دیگر شهیدان رنگینتر نبود و فرزندت را در راه خدا دادی.
محمد عبدالهی حافظ اسلام و قرآن
منبع : کتاب نام آوران نیم ور
مصاحبه
او همیشه قدردان زحمات پدر خود بود، حاج احمد تعریف میکند:” یک شب حدود ساعت 3 صبح از خواب بيدار شدم تا با کامیون خود که بار داشتم به سرویس بروم که محمد کنار درب حیاط ایستاد و گفت که میخواهد همراه من بیاید، اما به او گفتم تو باید صبح به مدرسه بروی، برو استراحت کن تا بتوانی خوب درس بخوانی، محمد در حالی که اخم کرده بود رو به پدر کرد و گفت، فكر ميكني ميتوانم بخوابم؟ دوست دارم وقتی برسد که کار مناسبی داشته باشم و بتوانم زحمات شما را جبران کنم.”حاج احمد نیز با یک گروه 40 نفره عازم اهواز شد و از آن روزها اینگونه تعریف میکند:” از قم که به طرف اهواز میرفتیم به هر شهر که میرسیدیم وصف آتش و دود را برای ما تعریف میکردند و از ما میخواستند که منصرف شویم و بازگردیم، اما همة ما عزم خود را جزم کرده بودیم تا آذوقه را به اهواز برسانیم، حتی وقتی به خرمآباد رسیدیم مردم را ديديم كه دسته دسته حتی با تریلی از سمت جنوب میآمدند و متوجه شدیم پلدختر را با موشک زدهاند، اما باز هم به امید خدا و توکل به لطف او ادامه دادیم. همراهان ما نیز که برخي از آنها آقایان محسن باقری، آقاحسین هاشمی، حاج مصیب محمدی، سیدمحسن سیدجعفری، محمد حسنی و …. بودند این مسیر را ادامه دادند. وقتی به اهواز رسیدیم با شهری تقریباً خالی از سکنه مواجه شدیم و آدرس قرارگاه ارتش را از عابری در خیابان نادری گرفتیم و او آدرس محلهای به نام زینبیه را نشان داد که محل تحویل آذوقه و تجهیزات نظامی بود. فرماندۀ آنجا با دیدن ما بسیار خوشحال شد و وقتی کامیونها را به سالن بزرگی که مانند انبار بود منتقل کردیم، متوجه شدیم که چرا او از دیدن ما این همه خوشحال شده است. صحنهای که در آن انبار نیمهکاره که کف آن نیز خاکی بود دیدیم، برای ما بسیار دردناک بود، در آنجا حتی نان خشک کف سالن را جمع میکردند تا بتوانند به مردم و رزمندهها که آذوقۀ کافی نداشتند برسانند. وقتی از اهواز برگشتیم آنچه دیده بودم را برای خانواهام تعریف کردم و محمد با شنیدن حرفهای من بیقرار شد و خود را برای رفتن به جبهههای جنگ آماده کرد.”
منبع : کتاب نام آوران نیم ور